خواب ۳

 - باید بلیت می گرفتیم. یا برای برگشت از خانه آقاجون یا برای رفتن به آنجا. باید بلیت را من می گرفتم و من شکایت می کردم که بلد نیستم بلیت بگیرم. توی خواب بلیت گرفتن از فرایند پیچیده تری تشکیل می شد. انگار مامان بود که برایم توضیح می داد که کاری ندارد٬ فقط کافی است اسمم را بگویم و یک بلیت بخواهم. 

- در کلاس ش بودیم. د. سوالی پرسید. من در جوابش گفتم این ها بلافصل اند. ش. هم که انگار حرفم را شنیده بود٬ به ذوق آمد و پس از مکثی کوتاه٬ با خوشحالی حرفم را تکرار کرد: «بلافصل؟ بله! بلافصل٬ بلافصل ند.»


- عمو باز یک موزه دیگر درست کرده. بابا داشت نشانم می داد. عمامه هایی روی دیوار به میخ آویزان بودند. من داشتم فکر می کردم که این عمامه ها چه وجهه تاریخی یا باستانی دارند که عمو برای موزه جمع آور ی شان کرده. علت اینکه عمو آن عمامه ها را به دیوار آویزان کرده بود این بوده که نشان بدهد هر آخوندی عمامه اش را در هر دوره زمانی خاص، به چه شکلی می بسته. بالای هر عمامه عکسی از آخوندی که عمامه اش را به آن شکل می بسته وجود داشت. در جاهای دیگر دیوار {دیوار سمت چپ هنگام ورود} کاغذهایی با میخ به دیوار وصل شده بود و روی آن با خط عمو و با خودکار آبی و قرمز توضیحاتی نوشته شده بود. من برایم سوال بود که چرا نداده اند این دسته نوشته ها را تایپ کنند. عمو در پاسخ به من گفت: «اینجوری خیلی بهتر است. دیگر اذیت نمی شوم.» اتاق تاریک و خرابه مانند بود.

 

- ته یک اتوبوس نشسته بودم. نزدیک ظهر بود. م. و ع. هم در ردیف جلوی من نشسته بودند. با اینکه اتوبوس بود م. آینه بغل داشت و من لب و دهنش را در آینه می دیدم. برایش دست تکان دادم اما او ندید. بابا هم رسید و آمد درست جلوی من ایستاد. انگار می رفتیم برای غذا. انگار بابا غذا سفارش داده بود یا شاید هم خریده بود ولی ما به رستوران می رفتیم. فکر می کنم جایی که به عنوان رستوران در آن پشت میز نشستیم همان موزه بود. یک میز بود. رویش غذا چیده شده بود. خوشحال بودم. اول غذای اصلی چیده شد که فکر کنم قرمه سبزی بود اما نمی دانم چرا من منتظر چیز دیگری بودم. فکر کنم منتظر سوپ بودم.