خواب ۲۳۸

   - طبق معمول زیر سقف خانه پرواز می کردم. دور تا دور هال و پذیرایی را چند دور چرخیدم. این یکی از رایج ترین فعالیت‌هایی است که خوابش را می‌بینم. به قدری راحت و طبیعی است که هر بار بی‌چون و‌چرا باورم می‌شود؛ انگار عادت همیشگی‌ام بوده است. این بار خانه خودمان نبودم. جای دیگری پرواز می‌کردم شبیه به خانه آقاجون. شاگردهای قدیمی‌ام بودند و افراد دیگری که نمی‌شناختم. بچه‌ها من را می‌دیدند و سلام می‌کردند. داشتند عکس دسته جمعی می‌گرفتند. پسری شبیه به الف. در میانشان بود. نظرم را از دور جلب کرد. در مقابل او فرود آمدم و در چشمانش زل زدم. فاصله بین‌مان کم بود؛ جزئیات صورتش، خال‌های ریز، جوش‌ها و سیم دندان‌هایش قیافه‌اش را کاملا عوض می‌کردند. نیشش تا بناگوش باز شد. او الف نبود. پریدم و چرخیدن دور خانه را از سر گرفتم. بچه‌ها اصرار داشتند در عکسشان باشم.


- دندانپزشک بود، اما می خواست همه‌جایم رامعاینه کند. تیزوبز بود. انگار همه چیز می‌دانست. اولش تردید داشتم اما بعد تصمیم گرفتم که این با بقیه فرق دارد؛ خودم را تسلیمش کردم. بعد از معاینه مشخص شد که هیچ مشکلی ندارم. در انتها داشت طول واژنم را محاسبه می‌کرد. همزمان با هم گفتیم: 8 سانت!

خواب ۱۸۴

- در هواپیما بودم. تعدادی از سرنشینان هواپیما مشکوک به نظر می رسیدند. انگار دست به یکی کرده بودند تا به من آسیب برسانند. به هم علامت می دادند. مدام جاهایشان را عوض می کردند. ترسیده بودم. یک قیچی در دست داشتم. به هر کسی که به من نزدیک می شد٬ با قیچی حمله می بردم؛ اما آنها آسیب ناپذیر به نظر می رسیدند. پیاده شدیم. هوا تاریک بود. تعدادی از افراد مظنون چادر سرشان کرده بودند.

- شب بود. در خیابان رانندگی می کردم. در لاین مخالف من٬ ماشینی درست از کنارم عبور کرد؛ سرنشینان ماشین٬ پسران جوانی بودند که به موسیقی٬ با صدای بلند گوش می کردند. کمی جلوتر یک ماشین پلیس ایستاده بود. انگار پلیس من را دید. متوقفم کردند. مرد پلیس از یک خانم خواست که به من رسیدگی کند. زن چادری سروقتم آمد و به من دست بند زد. مدارکم را سوراخ کردند. فکر می کردم که چرا به خاطر رقصیدن باید دستگیر می شدم؛ مگر مدارک کافی نبود؟ در همان حین٬ انگار که متوجه شده باشند کاری نکرده ام٬ دستبند را از دستم باز کردند. مرد پلیس گفت: «خیابان جای رقصیدن نیست». راهی ماشین شدم.


- خانه ی آقاجون بودیم. دایی م. گم شده بود. فردی با ظاهری شبیه به دایی م. وارد خانه شد. شاید هم خود دایی م. بود؛ رفتارش اما عوض شده بود. همه می ترسیدیم. خودش را با اسم دیگری به ما معرفی کرد. انگار کسی را کشته بود.

خواب ۱۶۰

- بچه ی م. و ع. را من به دنیا آوردم.

- خانه ی آقاجون بودیم. آقاجون سر و صدا می کرد. به آشپزخانه رفتم تا ظرفها را همراه با خاله ر. بشویم. مدام ظرفی از دستم به زمین می افتاد. مامان بزرگ کمکم می کرد.

خواب ۱۴۴

- با ن. قراری داشتم. انگار نه می شد با ماشین آن ها رفت٬ و نه با ماشین ما. من میل داشتم که پشت فرمان بنشینم. شخص دیگری هم با ن. بود انگار.

- خانه ی آقاجون بودیم. باز هم بحث شد. من برای خاتمه دادن به بحث٬ حرف هایی را که قبلا به س. خانم گفته بودم٬ تکرار کردم. همه ساکت شدند.

- انگار یک مهمانی بود. پسرعمه ی بابا. میز٬ غلات٬ م. و ه.

خواب ۳

 - باید بلیت می گرفتیم. یا برای برگشت از خانه آقاجون یا برای رفتن به آنجا. باید بلیت را من می گرفتم و من شکایت می کردم که بلد نیستم بلیت بگیرم. توی خواب بلیت گرفتن از فرایند پیچیده تری تشکیل می شد. انگار مامان بود که برایم توضیح می داد که کاری ندارد٬ فقط کافی است اسمم را بگویم و یک بلیت بخواهم. 

- در کلاس ش بودیم. د. سوالی پرسید. من در جوابش گفتم این ها بلافصل اند. ش. هم که انگار حرفم را شنیده بود٬ به ذوق آمد و پس از مکثی کوتاه٬ با خوشحالی حرفم را تکرار کرد: «بلافصل؟ بله! بلافصل٬ بلافصل ند.»


- عمو باز یک موزه دیگر درست کرده. بابا داشت نشانم می داد. عمامه هایی روی دیوار به میخ آویزان بودند. من داشتم فکر می کردم که این عمامه ها چه وجهه تاریخی یا باستانی دارند که عمو برای موزه جمع آور ی شان کرده. علت اینکه عمو آن عمامه ها را به دیوار آویزان کرده بود این بوده که نشان بدهد هر آخوندی عمامه اش را در هر دوره زمانی خاص، به چه شکلی می بسته. بالای هر عمامه عکسی از آخوندی که عمامه اش را به آن شکل می بسته وجود داشت. در جاهای دیگر دیوار {دیوار سمت چپ هنگام ورود} کاغذهایی با میخ به دیوار وصل شده بود و روی آن با خط عمو و با خودکار آبی و قرمز توضیحاتی نوشته شده بود. من برایم سوال بود که چرا نداده اند این دسته نوشته ها را تایپ کنند. عمو در پاسخ به من گفت: «اینجوری خیلی بهتر است. دیگر اذیت نمی شوم.» اتاق تاریک و خرابه مانند بود.

 

- ته یک اتوبوس نشسته بودم. نزدیک ظهر بود. م. و ع. هم در ردیف جلوی من نشسته بودند. با اینکه اتوبوس بود م. آینه بغل داشت و من لب و دهنش را در آینه می دیدم. برایش دست تکان دادم اما او ندید. بابا هم رسید و آمد درست جلوی من ایستاد. انگار می رفتیم برای غذا. انگار بابا غذا سفارش داده بود یا شاید هم خریده بود ولی ما به رستوران می رفتیم. فکر می کنم جایی که به عنوان رستوران در آن پشت میز نشستیم همان موزه بود. یک میز بود. رویش غذا چیده شده بود. خوشحال بودم. اول غذای اصلی چیده شد که فکر کنم قرمه سبزی بود اما نمی دانم چرا من منتظر چیز دیگری بودم. فکر کنم منتظر سوپ بودم.