خواب 261

- چند شب پیش: از سه تا دانشگاه کانادا پذیرش گرفته بودم و باید ظرف سه هفته می‌رفتم. استاد عینکیِ مومشکی منتظر جوابم بود.


- یک مهمانی بود. فضای تاریک، شبیه کاباره، رستوران یا کافۀ دنج، زیرزمین‌مانند، پرده‌های قرمز. بچۀ عینکی. د‌و سه تا بچۀ مهربان ملوس بودند که خیلی من را دوست داشتند و هی می‌آمدند پیشم با من حرف می‌زدند. (برایم یادآور بچه‌های داییِ ف. بودند.) یکی از خاله‌ها هم آنجا بود. می‌رقصیدیم. انگار خوب می‌رقصیدم.



خواب ۱۸۴

- در هواپیما بودم. تعدادی از سرنشینان هواپیما مشکوک به نظر می رسیدند. انگار دست به یکی کرده بودند تا به من آسیب برسانند. به هم علامت می دادند. مدام جاهایشان را عوض می کردند. ترسیده بودم. یک قیچی در دست داشتم. به هر کسی که به من نزدیک می شد٬ با قیچی حمله می بردم؛ اما آنها آسیب ناپذیر به نظر می رسیدند. پیاده شدیم. هوا تاریک بود. تعدادی از افراد مظنون چادر سرشان کرده بودند.

- شب بود. در خیابان رانندگی می کردم. در لاین مخالف من٬ ماشینی درست از کنارم عبور کرد؛ سرنشینان ماشین٬ پسران جوانی بودند که به موسیقی٬ با صدای بلند گوش می کردند. کمی جلوتر یک ماشین پلیس ایستاده بود. انگار پلیس من را دید. متوقفم کردند. مرد پلیس از یک خانم خواست که به من رسیدگی کند. زن چادری سروقتم آمد و به من دست بند زد. مدارکم را سوراخ کردند. فکر می کردم که چرا به خاطر رقصیدن باید دستگیر می شدم؛ مگر مدارک کافی نبود؟ در همان حین٬ انگار که متوجه شده باشند کاری نکرده ام٬ دستبند را از دستم باز کردند. مرد پلیس گفت: «خیابان جای رقصیدن نیست». راهی ماشین شدم.


- خانه ی آقاجون بودیم. دایی م. گم شده بود. فردی با ظاهری شبیه به دایی م. وارد خانه شد. شاید هم خود دایی م. بود؛ رفتارش اما عوض شده بود. همه می ترسیدیم. خودش را با اسم دیگری به ما معرفی کرد. انگار کسی را کشته بود.

خواب ۱۸۳

- با ش. می رقصیدم. هر دو لباس مجلسی به تن داشتیم. ش. سپس دامن سیاه چین داری پوشید و شروع کرد به چرخ زدن. اتفاقاتی افتاد. ش. در همان روز اعدام شد.

- یکی از بچه ها در مورد الهه صحبت می کرد. انگار الهه تمایل نداشت با او رابطه داشته باشم.