- چند شب پیش: از سه تا دانشگاه کانادا پذیرش گرفته بودم و باید ظرف سه هفته میرفتم. استاد عینکیِ مومشکی منتظر جوابم بود.
- یک مهمانی بود. فضای تاریک، شبیه کاباره، رستوران یا کافۀ دنج، زیرزمینمانند، پردههای قرمز. بچۀ عینکی. دو سه تا بچۀ مهربان ملوس بودند که خیلی من را دوست داشتند و هی میآمدند پیشم با من حرف میزدند. (برایم یادآور بچههای داییِ ف. بودند.) یکی از خالهها هم آنجا بود. میرقصیدیم. انگار خوب میرقصیدم.