خواب ۲۵۱

  - دورتادور سالن انتظار مطب نشسته بودیم. آقای دندانپزشک داشت دندان مریض را جراحی می کرد. انگار فیلم جراحی داشت به طور زنده در اتاق انتظار  از یک تلویزیون سقفی برای ما پخش می شد. دندانپزشک انگار برای من احترام خاصی قائل بود. سایرین چرت و پرت می گفتند. انگار کار دکتر را زیر سوال بردند. دکتر هم برگشت در جوابشان گفت: نه عزیزم اینجا بشرویه که نیست. من زدم زیر خنده. بعد برگشت به من گفت البته بلا نسبت شما. اینها چرت و پرت می گویند. نسبتا چاق بود و سبیل و عینک داشت. (شاید دکتر پیبادی رمان گوربه گور بوده باشد.)


- ناهید از استرالیا زنگ زد. گفت نیلوفر و دوست پسرش هم اینجا هستند. در خواب آنها را می شناختم. انگار از هم کلاسی های قدیمی TTC بودند. گوشی را داد به آنها. نیلوفر خجالتی و کم حرف به نظر می رسید. حسابی گرم گرفتم و در پایان برایشان آرزوی موفقیت و خوبی و خوشی و سلامتی کردم. خیلی خوشحال شد و پرسید چرا برایش این همه آرزوی خوب کرده ام؟


- سر پل مدیریت بودم. شب بود. خیلی شلوغ بود. بهنام تشکر با موتور از راه رسید و من را ترک موتورش سوار کرد. با موتور رفتیم استرالیا. یکراست رفتیم جایی که ناهید اینها بودند. سرم را از سوراخی کردم تو؛ همانجا بودند. دیوارها و پارتیشن های کافی شاپ/رستوران حصیری و چوبی بود و نور فانتزی کمی روشنش می کرد. منتظر بودم حسابی از دیدنم غافلگیر شوند اما انگار به اندازه کافی نشدند. من و ناهید از توی سوراخ رو بوسی کردم. رفتیم دور میزشان نشستیم. انگار جلسه شعرخوانی بود.


- احمدی نژاد برای بار سوم برگشته بود. بازگشتش قانونی به نظر می رسید و من باز نا امید شده بودم.

خواب ۱۸۴

- در هواپیما بودم. تعدادی از سرنشینان هواپیما مشکوک به نظر می رسیدند. انگار دست به یکی کرده بودند تا به من آسیب برسانند. به هم علامت می دادند. مدام جاهایشان را عوض می کردند. ترسیده بودم. یک قیچی در دست داشتم. به هر کسی که به من نزدیک می شد٬ با قیچی حمله می بردم؛ اما آنها آسیب ناپذیر به نظر می رسیدند. پیاده شدیم. هوا تاریک بود. تعدادی از افراد مظنون چادر سرشان کرده بودند.

- شب بود. در خیابان رانندگی می کردم. در لاین مخالف من٬ ماشینی درست از کنارم عبور کرد؛ سرنشینان ماشین٬ پسران جوانی بودند که به موسیقی٬ با صدای بلند گوش می کردند. کمی جلوتر یک ماشین پلیس ایستاده بود. انگار پلیس من را دید. متوقفم کردند. مرد پلیس از یک خانم خواست که به من رسیدگی کند. زن چادری سروقتم آمد و به من دست بند زد. مدارکم را سوراخ کردند. فکر می کردم که چرا به خاطر رقصیدن باید دستگیر می شدم؛ مگر مدارک کافی نبود؟ در همان حین٬ انگار که متوجه شده باشند کاری نکرده ام٬ دستبند را از دستم باز کردند. مرد پلیس گفت: «خیابان جای رقصیدن نیست». راهی ماشین شدم.


- خانه ی آقاجون بودیم. دایی م. گم شده بود. فردی با ظاهری شبیه به دایی م. وارد خانه شد. شاید هم خود دایی م. بود؛ رفتارش اما عوض شده بود. همه می ترسیدیم. خودش را با اسم دیگری به ما معرفی کرد. انگار کسی را کشته بود.