خواب ۲۵۴

- انگار زندانی بودم، یا شاید به ملاقات زندانیان رفته بودم. زنی آنجا بود، میانسال، حدود 40-45 ساله، با مانتوی گشاد، روسری قرمز، چهره رنج کشیده اما زیبارو. خیلی شبیه مامان نیلوفر بود، اما به سختی می توانست بخندد. اتاقکی داشت که بیشتر به یک خانه محقر شبیه بود تا سلول زندان. درِ خانه باز بود و فضای تاریک و اشیای قدیمی داخل را می‌شد از بیرون دید. با پسر 8-9 ساله اش زندگی می کرد. پسرش بیقرار بود و نگران. انگار با آنها مصاحبه ای داشتم. یا شاید قرار بود کمکش کنم از آنجا بیرون بیاید. به هر حال قدر مسلم این بود که بی گناه است و اشتباهی-- یا به زور -- آوردنش اینجا. پیش خودم فکر کردم چطور امرار معاش می کند؟ تصوری از سرم گذشت که بلافاصله فکر کردم: «نه، امکان ندارد!» بعد فهمیدم که چرا! زندانبان ها به دلایلی که الان یادم نیست، دائماً از او سواستفاده جنسی می‌کردند و او مجبور بود در ازای چیزی -- یا شرایطی -- که به آن نیاز حیاتی داشت، خودش را در اختیار همه، اعم از زندانبان‌ها یا هر بازرس یا رهگذری که از آنجا عبور می‌کرد، بگذارد. یعنی جلو بچه؟ رفتم دستشویی. تمیز و مجهز بود. یعنی از حد انتظارم برای یک زندان خیلی بالاتر بود. موقعیت آینه را بررسی می کردم.  فکر کردم اگر مایکل اسکوفیلد الان اینجا بود، حتماً آینه را از جا در می‌آورد و آن پشت حتماً تونل نجاتی بود.

 

- گردهمایی بود. د.ر. و همچنین م.ع. حضور داشتند. ما کنار در ایستاده بودیم. بلندگو را گرفتم و چیزهایی گفتم. شاید گریه ام گرفته بود. م.ع. هوایم را داشت. دماغم را با تی شرت د.ر. پاک کردم. د.ر. میکروفون را گرفت و در حالی که به جای دماغم روی تی شرتش اشاره می کرد، رو به جمع گفت: پیش از این، خانم های دیگری هم (شیوا؟ شیما؟ و...) دماغشان را با تی شرت من پاک کرده بودند. من هم در جوابش حرف تمسخرآمیزی زدم که جمع را به خنده انداخت. 

 

خواب ۲۱۳

- به من و خاله الف. تیراندازی می‌شد. ما سوار موتور بودیم؛ باید مهاجمان را از مسیر منحرف می‌کردیم. خاله الف. دیگر نمی‌توانست ادامه بدهد. مخفی شدیم.

- من و الف. زندانی بودیم. از بالکن یکی از اتاق‌ها فرار کردیم. دربان را اجیر کردیم تا در را برایمان باز کند. در راه خاله م. ما را دید و به زندانبان‌ها خبر داد.

پس از دستگیری: من و الف. در خانه یکی از فامیل‌ها بودیم. همه چپ چپ نگاهمان می‌کردند. نقشه‌ای طراحی کردم که باز فرار کنیم اما الف. انگار دیگر قصد همراهی با من را نداشت.

خواب ۱۸۷

- به اتفاق چند تا از هم مدرسه ای ها در زندان بودیم. بعد از 6 روز همگی آزاد شدیم. وسایلمان را پس می دادند. کفش های من نبود. وقتی برای پیدا کردن کفش ها به زندان مراجعت کردم، دیدم دارند همه جا را می شویند. قرار بود که آن شعبه تعطیل شود. موضوع را به خدمه گفتم. مخزن "گمشده ها" را نشانم دادند. گشتم. چند جفت کفش آنجا بود، اما مال من، نه.

- مسافرکشی می کردم. فرمان، سمت راست ماشین بود. پسر جوانی را سوار کردم. عقب نشست. از آینه مدام دید می زدم. لبخندی به لب داشت. بد رانندگی می کردم، مسیر را دیر عوض می کردم و ناچار می شدم دنده عقب بروم. دست آخر به بیراهه رفتم.