خواب ۱۸۷

- به اتفاق چند تا از هم مدرسه ای ها در زندان بودیم. بعد از 6 روز همگی آزاد شدیم. وسایلمان را پس می دادند. کفش های من نبود. وقتی برای پیدا کردن کفش ها به زندان مراجعت کردم، دیدم دارند همه جا را می شویند. قرار بود که آن شعبه تعطیل شود. موضوع را به خدمه گفتم. مخزن "گمشده ها" را نشانم دادند. گشتم. چند جفت کفش آنجا بود، اما مال من، نه.

- مسافرکشی می کردم. فرمان، سمت راست ماشین بود. پسر جوانی را سوار کردم. عقب نشست. از آینه مدام دید می زدم. لبخندی به لب داشت. بد رانندگی می کردم، مسیر را دیر عوض می کردم و ناچار می شدم دنده عقب بروم. دست آخر به بیراهه رفتم.