خواب ۲۴۷

  - سوار تاکسی شدم. دو نفر دیگر هم عقب نشسته بودند. کمی جلوتر، یکی شان خواست پیاده شود. بخاطر او باید پیاده می شدم. یکراست رفتم جلو نشستم که راحت باشم. این را به فرد دیگری هم توضیح دادم: "می خوام که هی سوار و پیاده نشم." بعدتر ماشین تبدیل به چیزی شبیه قطار یا کشتی شده بود و چند مسافر دیگر هم اضافه شده بودند. دنبال غذا می گشتم. خانم عرشه دار برایم برنج و سالاد آورد. جای برنج ها را نشانم داد؛ توی داشبورد زیر پنجره، نزدیک زمین، یک کیسه برنج خام بود. گفت این ها خام اند. برنج های پخته روی میز سرو می شد. باز هم برنج پخته می خواستم انگار اما پیدا نمی کردم. داشتم برنج خام می خوردم. با آب دهانم نرمشان می کردم و قورت می دادم. دلم سالاد می خواست. ترکیب سس سالاد و برنج و کاهو دهانم را آب می انداخت. خوابم برد. وقتی بیدار شدم، در ترافیک روبروی بیمارستان آتیه بودیم. از راننده پرسدم: "به طرف ... می روی؟" گفت: "نه، از اینجا می رویم شمال." تعجب کردم. از اینکه من را دم خانه پیاده نمی کرد شاکی بودم. پیش خودم فکر کردم سر چهارراه پیاده می شوم. انگار دوباره خوابم برد. بیدار که شدم هوا تاریک شده بود و ما در جاده بودیم. بقیه مسافرها پیاده شده بودند. از راننده پرسیدم: "اینجا کجاست؟" گفت در راه جاده هرازیم انگار. گفتم باید برگردیم. انگار گفت با این ترافیک نمی شود. داشتم فکر می کردم اگر همان موقع پیاده شده بودم رسیده بودم خانه. بعد داشتم حساب می کردم اگر الان برگردیم چه ساعتی می رسم خانه. داشتم بهانه ای برای دیر رسیدنم جور می کردم. کمی بعدتر با راننده پیاده شده بودیم. پسر خوبی بود. روی نیمکتی نشسته بودیم. انگار باران گرفته بود و باید توقف می کردیم.


- در بیابان بودیم. تعدادمان زیاد بود. شاید یک گروه گردشگری بودیم، شاید هم تحقیق می کردیم. یادم نیست. اما یک گله گوسفند خیلی بزرگ با چوپانش هم همراهمان بود. خواب مفصلی بود که بیشترش یادم رفته. در پایان خواب داشتم طول و عرض بیابان را می دویدم. آفتاب می درخشید اما آزاردهنده نبود. شاید در این قسمت کمی ابری شده بود. نگران این بودم که گوسفندها بیابان راکثیف نکنند. اتفاقا کثیف هم نکرده بودند. تعجب کرده بودم. چرا اثری از مدفوعشان جایی نبود؟ داشتیم بر می گشتیم. دویدم بالای تپه، جایی که تراکم گوsفندها بیشتر بود، و بالاخره مدفوع گوسفندها را پیدا کردم. دویدم پایین تپه. بعضی از قسمتهای خاک رنگش با بقیه جاها فرق داشت. پررنگتر بود. از روی آن قسمت‌ها دویدم. تر بود. ادرار گوسفند بود. انگار با صدای بلند خواستم به بقیه اطلاع بدهم که گوسفندها اینجا جیش کرده اند. 


- تک تک دندان هایم از بیخ کنده شدند، به جز دو تای جلویی و چند تا آسیاب.

خواب ۱۸۷

- به اتفاق چند تا از هم مدرسه ای ها در زندان بودیم. بعد از 6 روز همگی آزاد شدیم. وسایلمان را پس می دادند. کفش های من نبود. وقتی برای پیدا کردن کفش ها به زندان مراجعت کردم، دیدم دارند همه جا را می شویند. قرار بود که آن شعبه تعطیل شود. موضوع را به خدمه گفتم. مخزن "گمشده ها" را نشانم دادند. گشتم. چند جفت کفش آنجا بود، اما مال من، نه.

- مسافرکشی می کردم. فرمان، سمت راست ماشین بود. پسر جوانی را سوار کردم. عقب نشست. از آینه مدام دید می زدم. لبخندی به لب داشت. بد رانندگی می کردم، مسیر را دیر عوض می کردم و ناچار می شدم دنده عقب بروم. دست آخر به بیراهه رفتم.

خواب ۹۷

به اصرار خاله الف قرار شد برای خرید به انگلیس برویم. منتظر تاکسی بودیم. سوار موتور شدیم. آسیه هم سر رسید. چیزی گفت و رفت. من یک هندست بزرگ دستم بود. سوار کشتی شدیم. در یک جای خواب مامان تبدیل شد به گوهر خیر اندیش و خاله تبدیل شد به نگار. مردم را تک تک برای بازجویی فرا می خواندند.

خواب ۷۳

 من و مامان جایی می رفتیم. با همدیگر سوار تاکسی شدیم.

خواب ۱۳

م. را در تاکسی دیدم. پریدم تو بغلش. دیگر سرنشینان تاکسی متعجب نگاهمان می کردند. م. از فرانسه ام تعریف کرد. شماره اش را در گوشی ام ذخیره کردم.