خواب ۱۷۸

  - د. گفت: «کلاس لوس و مزخرفی است». برگشتم و چشم غره رفتم. حرفش را پس گرفت. می گفت اشتباه شده است. با ن.م بودم. از راه پله ی شلوغ٬ پایین رفتیم و یک نوشیدنی خوردیم. سوار اتوبوس بودیم. یکی از سرنشینان یک مسئله ی ریاضی داده بود تا حل کنیم. من بلد نبودم. همه حل کردند٬ ولی من نمی فهمیدم.

- سوار تاکسی بودم. شخصی مدام زنگ می زد و می گفت که باید زودتر به خانه برگردم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد