خواب ۲۳۷

 

در خانه خودمان بودیم. شلوغ بود. فضای خانه مات و دودی بود. ع. و م. در مرکز جمع قرار داشتند و فک و فامیل دورشان حلقه زده بودند. م. به شدت شبیه ع شده بود. اصلا خود ع بود. برای اولین بار فهمیدم م. از ته دل راضی به جدایی نیست و انگار مایل است ع را منصرف کند. چشمهایش قرمز شده بود.


بی‌هوا پشت پنجره رفتم و ناخواسته یاکریم و کفترچاهیِ بزرگِ سیاهِ کلاغ‌مانندی را که تا آن لحظه آنجا بودند، پراندم. رفتند نشستند روی کابل برق. مدتی گذشت.

پرنده ها برگشته بودند. از اینکه از غیاب‌شان برای ریختن غذا استفاده نکرده بودم افسوس خوردم. برای پرنده دست تکان دادم و با اشاره به او فهماندم که الان برایت غذا می آورم. با خوشحالی سر تکان داد. این اولین ارتباط من با یک کفترچاهی بود. هیجان‌زده شدم. آشپزخانه را زیر ورو کردم؛ برخلاف همیشه برنج و گندم پیدا نمی کردم. هر چه گیرم می آمد می ریختم توی یک نعلبکی اسپرسو؛ نرمه برنج های روی میز, عدس و برنج خشک از توی قابلمه خالی و یک سری چیزهای دیگر. نوشیدنی به خصوصی پیداکردم (انگار شربت آلوورا بود) که خیال کردم پرنده ها خوششان می‌آید. یک قاشق از آن برداشتم. [حالا که با من دوست شده بودند، حتما دیگر فرار نمی‌کردند.] تا پر شدن نعلبکی، محتوای قاشق به نیمه رسید.

خواب ۲۵

خانه مان شلوغ بود. همه خاله ها بودند. کسی به من توجه نمی کرد. همه ی توجه ها به ع. بود. انگار کار بدی کرده بودم. یکی از دختر خاله ها قاب عکسی آورد و گفت که می خواهد به دیوار اتاقش بزند. خاله م. قاب را به من نشان داد. عکس من بود. تا به حال این عکس خودم را ندیده بودم. نیمرخم بود. موهایم قهوه ای رنگ بود و کوتاه. خاله گفت این را از آلبوم مامان بزرگ برداشته اند. توی هال بودیم. انگار می خواستم جایی بروم ولی بخاطر حضور خاله ها نمی توانستم. خاله م. بهتر از قبل بود.

خواب ۹

میز غذا بود. م.خ سر میز بود. دایی ها هم انگار بودند. او انگار در خواب پسر عمه ای چیزی بود. عمه -ر- هم بود انگار. میز کم و کسری داشت. سالادها را از قبل با عمه ها خورده بودیم انگار. م.خ سرش را پایین انداخته بود. انگار موهایم خیس بود. دایی م. هم آمد. فرت و فرت سوتی می داد. من گل مجلس بودم و همه توجه ها و محبت ها متوجه من بود. 

 

۲۵ تیر ۸۸ 

خواب عصرانه