خواب ۱۸۵

 تصمیم گرفتم بدهم موهایم را سفید کنند. موهایم تماما سفید شد. گاهی هم جوگندمی به نظر می رسید. خوشحال بودم.

خواب ۶۱

می خواستم موهایم را رنگ کنم. در خانه سابقمان بودیم. خوشحال بودم. رنگش قهوه ای بود اما موهایم به رنگ دیگری درآمده بود. رنگ را در دست می مالیدم٬ تغییر رنگ می داد٬ بعد به سرم می مالیدم. سرم رنگارنگ شد. 

مراسم عروسی مدرنی بود. دختری مسیحی با پسری مسلمان. شاید هم آن دختر من بودم. موهایم بور بود. لباس عروس به تن داشتم. مراسم به شکل سنتی ایرانی نبود. وارد سالنی شدیم. هنوز چیده نشده بود. با آن مرد شروع کردیم به مرتب کردن و چیدمان سالن. دو صندلی آوردیم و رویش نشستیم. بعد بالای سرمان روی دیوار با رنگ قرمز اسامی رشته هایی که می خواندیم را نوشتند: بالای سر من نوشتند Anthropology و بالای سر او Civil Engineering.

خواب ۲۵

خانه مان شلوغ بود. همه خاله ها بودند. کسی به من توجه نمی کرد. همه ی توجه ها به ع. بود. انگار کار بدی کرده بودم. یکی از دختر خاله ها قاب عکسی آورد و گفت که می خواهد به دیوار اتاقش بزند. خاله م. قاب را به من نشان داد. عکس من بود. تا به حال این عکس خودم را ندیده بودم. نیمرخم بود. موهایم قهوه ای رنگ بود و کوتاه. خاله گفت این را از آلبوم مامان بزرگ برداشته اند. توی هال بودیم. انگار می خواستم جایی بروم ولی بخاطر حضور خاله ها نمی توانستم. خاله م. بهتر از قبل بود.