خواب ۶۱

می خواستم موهایم را رنگ کنم. در خانه سابقمان بودیم. خوشحال بودم. رنگش قهوه ای بود اما موهایم به رنگ دیگری درآمده بود. رنگ را در دست می مالیدم٬ تغییر رنگ می داد٬ بعد به سرم می مالیدم. سرم رنگارنگ شد. 

مراسم عروسی مدرنی بود. دختری مسیحی با پسری مسلمان. شاید هم آن دختر من بودم. موهایم بور بود. لباس عروس به تن داشتم. مراسم به شکل سنتی ایرانی نبود. وارد سالنی شدیم. هنوز چیده نشده بود. با آن مرد شروع کردیم به مرتب کردن و چیدمان سالن. دو صندلی آوردیم و رویش نشستیم. بعد بالای سرمان روی دیوار با رنگ قرمز اسامی رشته هایی که می خواندیم را نوشتند: بالای سر من نوشتند Anthropology و بالای سر او Civil Engineering.

خواب ۱۴

در خواب به همان مسئله ای که پریشب به فکرم رسیده بود می اندیشیدم. امکان تغییر رشته در سال جدید. آن را مطرح کردم. بدون آنکه اصراری بر آن نشان دهم. فقط پرسیدم که ببینم آیا ممکن است یا خیر. اما به محض طرح آن٬ ع. که انگار مخالف سرسخت این فکر بود شروع کرد به چانه زدن.

بقیه هم مخالف بودند.