شب بود. انگار همه فک و فامیل در خانه ما بودند. داخل خانه شلوغ بود و من باید لب بالکن مینشستم و ناخنهای پایم را میگرفتم. نمیتوانستم داخل خانه این کار را بکنم. باید حتما به بالکن میرفتم. وضعیت دشواری داشتم؛ چمباتمه زده بودم روی لبه بالکن و به سختی ناخن می گرفتم. باید مراقب میبودم که ناخنها توی بالکن نریزند. ناخنها را پایین میریختم٬ و به داخل خانه برمیگشتم. این کار چند بار تکرار شد. بازگشت از روی لبه دیوار بالکن کار نفسگیری بود٬ به خصوص این که بابا در حال ساییدن دیواره بالکن بود٬ و هر بار که برمیگشتم این دیواره باریکتر از قبل شده بود. دفعه آخر که برگشتم دیوار کاملا نازک شده بود٬ هر لحظه ممکن بود فرو بریزد. دو نفر از پنجره به بیرون خم شده بودند و من را میپاییدند. مطمئن بودم که این بار خواهم افتاد. در اوج وحشت از ارتفاع و تلاش برای نجات٬ در جای نامشخصی از ذهنم به این فکر میکردم که چندان هم جای نگرانی نیست؛ فوقش میافتم٬ تمام میشود٬ میرود.