خواب ۱۶۳

- عمه با بچه هایش آمده بود. الف نیامده بود. خواب بوده و هر چه سعی کردند بیدارش کنند٬ دُم به تله نداده است.

- در کوچه هایی شبیه به آنِ رم بودیم. بچه ها بازی می کردند. نوزادی از بلندی پرتاب شد٬ که او را در نزدیکی زمین، در هوا، گرفتند.

- زنی روی ویلچر با پارچه ای سراسر خونین روی پایش از جلو ما عبور کرد. شیئی در دست داشت. وقتی عبور کردیم تازه متوجه شدم که آن شیء یکی از پاهای قطع شده اش بوده است. اصلا آمده بود آنجا٬ جایی شبیه به مطب یا کلینیک٬ که پایش را برایش قطع کنند. با خود فکر کردم که کار به جایی کرده است. پایش را برایش در دستگاه مخصوصی انداختیم. دستگاه خرده خرده پا را بلعید.

- با ع. و م. و مامان و بابا مشغول صحبت بودیم. من همان جمله ای را تکرار کردم که دیشب در داستان خوانده بودم: حوصله این احوالپرسی های احمقانه در میهمانی ها را ندارم. ع. و م. به علامت تایید و رضایت از چیزی که گفتم خندیدند و سر تکان دادند. ع. خیلی از حرفم خوشش آمده بود.