خواب ۲۴۵

   با چند دوست صمیمی خارجی بودم [وجود خارجی ندارند]. یکی شان دختری شبیه رابین و دیگری پسری شبیه رابین و دیگری پسربچه ای بود که خیلی به او احساس نزدیکی می کردم. رفته بودیم استخر. خیلی خیلی بزرگ و شلوغ و پیشرفته و رنگ و وارنگ بود. یک ابراستخر بود. قبل از ورود به استخر یک راهرو مانندی برای تعوض لباس بود و در پیچ راهرو یک ایست بازرسی قرار داشت. پسربچه توضیح داد که همیشه در این قسمت جوراب هایش کثیف می شود؛ چون اول باید با جوراب برود برای معاینه, بعد برگردد جورابش را دربیاورد. میز بزرگ مرتفعی در ایست بازرسی گذاشته بودند, شبیه به میز دادگاه. آن بالا فردی نشسته بود که با بی حوصلگی کون های لخت را نگاه می کرد, و در طرفین افرادی بودند که ثبت و ضبط می کردند. پسربچه شرتش را درآورد و خم شد تا معاینه اش کنند. من با او فاصله داشتم و از دور او را می دیدم. بازرس مشغول بود و سرش را بالا نباورد. پیش خودم گفتم چه معاینه غیر انسانی ای است. پسربچه گفت که نگران نباشم, این معاینه مخصوص پسرهاست. دختری که شبیه رابین بود به علتی که یادم نیست قرار بود زودتر از ما وارد استخر شود. داشت توضیح می داد که چجوری وارد استخر شویم و کجا هم را پیدا کنیم. تنها قسمتی که یادم است این بود که باید مستقیم می رفتیم تا به جایی می رسیدیم که آب از دهن کله یک آدم فواره می زد به داخل استخر (و با دهن ادایش را در می آورد) و درست در همانجا باید از توی حلقه های سقفی شیرجه می زدیم توی استخر. با پسری که شبیه رابین بود رفتیم که وارد استخر شویم. یک ابراستخر بود. شلوغ بود و همه بازی و شنا می کردند. چیزهایی می گفتیم. با هم شیرجه زدیم.


- صبح خیلی زود قبل از خواب استخر: با مامان و خاله الف. (و شاید ع.) در یک کشتی گردشگری در یک دریاچه آرام بودیم. بیشتر شبیه یک اتوبوس دریایی بود! لیدرمان مردی سیاهپوست بود که نزدیک به در کشتی/اتوبوس ایستاده بود. رفتم جلوتر تا دستم را به میله کشتی/اتوبوس بگیرم. لیدر با لبخند شروع کرد به حرف زدن. او هم میله را گرفت و دستش با دست من چند بار تماس پیدا کرد. دستش گرم بود. با حالت ملاحظه کارانه ای انگار که می داند من ایرانی ام, پرسید: «نارحت که نمی شوید؟» گفتم نه. انگار پرسید که از سفر/گردش راضی بوده ام یا نه. از منظره لذت می بردیم. اسم آنجا را از من پرسید. انگار اشتباه گفتم. شگفت زده شد و با خنده مانیتور کوچکش را نشانم داد و گفت: «ما الان در اقیانوس مُطلقه /Motlaghe/ هستیم.» در خواب این اقیانوس را می شناختم و از اینکه اشتباه گفته بودم احساس شرمندگی می کردم. پیاده شدیم. عکس یک میوه به گوشی ام آمد. شبیه انگور بود. کنار آن چیزی نوشته بود که دقیق یادم نیست. تو مایه های «میوه روز شما»! به خاله نشان دادم. انگار مخالف بود!!

خواب ۱۶۳

- عمه با بچه هایش آمده بود. الف نیامده بود. خواب بوده و هر چه سعی کردند بیدارش کنند٬ دُم به تله نداده است.

- در کوچه هایی شبیه به آنِ رم بودیم. بچه ها بازی می کردند. نوزادی از بلندی پرتاب شد٬ که او را در نزدیکی زمین، در هوا، گرفتند.

- زنی روی ویلچر با پارچه ای سراسر خونین روی پایش از جلو ما عبور کرد. شیئی در دست داشت. وقتی عبور کردیم تازه متوجه شدم که آن شیء یکی از پاهای قطع شده اش بوده است. اصلا آمده بود آنجا٬ جایی شبیه به مطب یا کلینیک٬ که پایش را برایش قطع کنند. با خود فکر کردم که کار به جایی کرده است. پایش را برایش در دستگاه مخصوصی انداختیم. دستگاه خرده خرده پا را بلعید.

- با ع. و م. و مامان و بابا مشغول صحبت بودیم. من همان جمله ای را تکرار کردم که دیشب در داستان خوانده بودم: حوصله این احوالپرسی های احمقانه در میهمانی ها را ندارم. ع. و م. به علامت تایید و رضایت از چیزی که گفتم خندیدند و سر تکان دادند. ع. خیلی از حرفم خوشش آمده بود.