خواب ۴۱

- باز مرد شوفاژکار آمده بود تا بخش دیگری از کار ناتمامش را انجام دهد. غیر منتظره سر رسید. برای اتاق من آمده بود. سریعاً به اتاقم دویدم. به شدت شلوغ و کثیف و در هم ریخته بود. کتاب‌هایم سرتاسر اتاق بود. جورابهایم را پشت تخت قایم کردم. گرد و خاک بلند شد.

- محله‌ای رویایی و قشنگ بود. خانه ای در کار بود. به شهر نمی‌مانست. بابا راه میانبری بلد بود که من بلد نبودم. سوار ماشین بودیم. بابا پشت فرمان بود انگار. بار دیگر٬ همان مسیر را می آمدیم. این بار من پشت فرمان بودم. گروه دیگری هم سوار ماشین دیگری به مقصد همان خانه در حرکت بودند. یا بابا بود یا یک عمو. انتظار می رفت آن ها زودتر برسند. چند ثانیه دیرتر از آن ها رسیدیم. مامان و م. و افرادی دیگر دم در به استقبال ما آمدند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد