ز.، پ.، و جمع دیگری از دوستان در اتاق خوابم بودند. یک بحث گروهی بود. من حرف میزدم، پ. تاییدم میکرد؛ پ. روب دو شامبر قهوهای با شلوار جین به تن داشت.
من، ع. و بابا بحث میکردیم. سرانجام بابا حق را به ع. داد: البته به نقل از حضرت علی هم حدیثی هست که توحید تا آنجا خوب است که دست و پا گیر نباشد.
قرار بود ز. شب را پیش ما بماند. انتظار میرفت الگوی خوبی برای او باشم، دارو خوردم و خوابم برد. صبح روز بعد نه از قوطی داروهایم خبری بود و نه از ز.