خواب ۴۲

در اتاقم بودم. جمعی از فیلمبرداران و دست اندرکاران مربوطه (که چند روز پیش در نزدیکی خانه مان دیده بودم) ریخته بودند توی بوستان کنار ساختمانمان. با هم خوش و بش می کردند. من از پنجره اتاقم تماشا می کردم. فرد دیگری هم به اتاقم آمد و مشغول تماشا شد. ابتدا مرا منع می کرد. می گفت: «مبادا تو را ببینند.» انگار هر از چند گاهی تعدادی از آنها متوجه حضورم می شدند و من سریعا قایم می شدم. ع. داشت از لای پرده نگاه می کرد.

در پذیرایی بودیم. من٬ بابا و ع.. شاید مامان هم بودند. کاتالوگی را می خواندیم. یک سه چرخه را به بابا نشان می دادم و می گفتم که احتمالا قرار است از این ها به ما بدهند. اما خود بابا یا شاید ع. قسمت دیگری از کاتالوگ را نشانم دادند که عکس دوچرخه ای بر آن بود. گفتند: «به شما دوچرخه می دهند نه سه چرخه.» خوشحال شدم. دوچرخه همانجا ظاهر شد. شروع کردم به تمرین. نمی توانستم تعادلم را درجا نگاه دارم. بابا و ع. گفتند: «تو که یکسال سوار می شدی؟» گفتم: «یادم رفته.» ع. توضیح داد که چطور تعادلم را حفظ کنم. گفت: «دست انسان هر وزنی را می تواند تحمل کند. سعی کن با دستت وزن را کاملا تحمل کنی. بعد دیگر اصلا به آن فکر نمی کنی.» وسط های حرفش بود که من دیگر راه افتادم. با توجه به چیزی که گفته بود توانستم کنترلم را به خوبی حفظ کنم. مسافت بین پذیرایی و هال را می پیمودم. داشت توضیح می داد: «کار جایی سخت می شود که بخواهی سوار بر دوچرخه هد بزنی.» من انگار نه انگار که تازه کارم، بادی به غبغب انداختم و گفتم که آن هم آسان است.