خواب ۹۱

مرد مسنی تعقیبم می کرد. قصد کشتنم را داشت. در لا به لای جمعیت می دیدمش. او دنبال فرصتی بود که تنها گیرم بیاورد. من مدام سعی می کردم خودم را در شلوغی گم کنم تا دستش به من نرسد. چاقو در دست داشت. سبیل جوگندمی.

خواب ۲۱

 

سرایدارمان بود. در واقعیت سرایدار ساختمان ما این نیست. پسر جوان چاق و کوتاهی بود. خوش چهره بود. لبخد گنگ و مرموزی داشت. دنبالم افتاده بود. هوا تاریک روشن بود. ترسیده بودم. تا برمی گشتم٬ می ایستاد. نمی دانستم می خواهد چه کار کند. وانمود می کرد که راهش را می رود. گیج شده بودم. به طرفم خیز برداشت. در نهایت اطمینان یافتم که می خواهد اذیتم کند.