خواب ۱۹

باز هم رانندگی. با بیگی بحثم می شود. آخر انگار حرف از به تاخیر افتادن آزمون شهری ام می زند. انگار می گوید باید شنبه بروم. مچ دستش را می گیرم و با حالتی حق به جانب یاد آوری می کنم که چطور همین حالاش هم دیر است و اینکه قبلا هم امتحانم را یکبار به تعویق انداخته و از دوشنبه به چهارشنبه منتقل کرده بود. دیگر جایی برای تعویق نبود. او هم انگار نرم شد.

 با ماشین بابا توی شلوغی جهت تمرین٬ رانندگی می کردم. کنترلش از دستم در رفته بود. ترمز گرفتن در آن شرایط برایم سخت بود. فکر می کردم بابا هم که کنارم نشسته خودش زیر پایش ترمز دارد و می تواند کنترلم کند اما باز یادم می افتاد که این ماشین آموزشگاه نیست.

توی آموزشگاه پرسه می زدم. منتظر بودم انگار. کارهایم را ردیف می کردم. یک حیاط پشتی بود. مشابه ته حیاط خانه آقاجون بود. اصلا خودش بود. شلنگ را برداشتم تا به همه گیاهان آب بدهم و در میان زمین و دیوار و خاک پای گیاهان و ساق و برگشان نقطه ی خشکی باقی نگذارم! با این هدف آب را باز کردم و به اطراف قرار پاشیدن آن گرفتم. فشارش را بیشتر کردم و سرعتم بالا رفت. گوشه حیاط دقت کردم و دیدم روی زمین سوسکی هست. داشتم فکر می کردم زنده است یا مرده که انگار همین فکر سوسک را قلقلک داد و شروع به حرکت کرد. هر چه می خواستم با من تماسی نداشته باشد برعکس به من نزدیکتر می شد. ناخودآگاه انگشتم در کنارش قرار گرفت و شاخک ها و کمی از دست و پایش با انگشتانم برخورد کردند. 

توی آموزشگاه پرسه می زدم. گوشه ای کز کردم و میز عسلی کوچکی را به بغل گرفتم. یکی از بچه ها من را دید و انگار نگرانم شد. فکر کرد چیزی ام شده. او به طرف بیگی رفت. بیگی که انگار  عزم رفتن داشت از پشت پیشخوانش بیرون آمد. او را به بغل گرفت. انگار می خواستند با هم تانگو بروند. بعد به طرف من آمد. او هم فکر کرد چیزی ام شده. انگار رفتم.