خواب ۳۷

- شاگردانم امتحان پایانی شان را می دادند. به جز من فرد دیگری هم به عنوان مراقب سر کلاس حضور داشت. همه تمام کرده بودند٬ به جز یکی شان که از قضا خیلی هم بدقلق بود. چیزی بلد نبود و مدام تقلب می کرد. من از او خواستم هر چه را نمی دادند به جای تقلب کردن از خودم بپرسد تا راهنمایی اش کنم. رفتم بالای سرش. برگه اش سفید بود. سوالاتی را که اطمینان داشتم جوابشان را می داند نشانش دادم. راهنمایی اش کردم. جواب ها را نوشت. انگار دیگر مراقب سر کلاس نبود.

- سری به چیستار زدم. عکس های همایش دیروز را منتشر کرده بودند. من هم در عکس ها بودم. 

- در پیچ و خم کوچه باغهای باران زده ناشناخته ای بودم. ماشین را می راندم. ولی اصلا شمایل ماشین در خوابم واقعی نبود. فقط فرمان بود و دنده٬ هیچ چیز دیگری نبود. در خانه ای بودم. مامان و بابا هم بودند. انگار حال بابا زیاد خوب نبود. ماشین را می راندم. به موقع دنده عوض می کردم. بیشتر از دنده ۳ نرفتم انگار. 

- به من آلت مردی داده شده بود. انگار به من گفتند تو از حالا به بعد مردی. آلتی زشت و چروکیده و بدرنگ٬ به طرز چندش آوری از بدنم آویزان بود و من به آن نگاه می کردم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد