خواب ۱۵۹

س. می خواست با من مصاحبه کند. محتوای یک لیسنینگ را بدون اینکه به آن گوش کرده باشم٬ از من می پرسید. با او دعوا کردم.

خواب ۸۸

مرضیه را دیدم. راجع به مبحث «تعارف کردن» صحبت می کردیم. من ادعا می کردم که به تعارف هیچ اعتقادی ندارم٬ اما او تاکید داشت که من پیشتر در مصاحبه ای تعارف کردن را امری طبیعی و موجه شمرده ام. قرار شد فیلم آن مصاحبه را ببینیم. خوابم منتقل شد به روز مصاحبه. روی پل عابر بر فراز منطقه سرسبزی بودیم. به یک مسابقه شباهت داشت. مصاحبه کننده ها همانهای کیش بودند. سراشیبی بود. نزدیک بود سُر بخورم و پایم به سر آن مرد عینکی اصابت کند.

خواب ۸۰

- خانه مان را عوض می کردیم. حتی محله ی سکونت هم قرار بود به کلی تغییر یابد. ناراحت بودم. فکر می کردم چطور خواهم توانست خود را با خانه جدید که تازه می‌گفتند ۷۰ متر هم بیشتر نیست٬ عادت بدهم.

- خاله الف. هم در خوابم بود. بچه کوچکی هم بود٬ یا بهروز بود یا آن دنی که دیشب در فیلم کوبریک دیدم. همراه من بود.

- بار دیگر باید مصاحبه می شدم. این بار میز گردی بود با سایر متقاضیان در دور تا دور آن٬ و افرادی که نوبتشان می شد با فرمی در دست٬ به داخل آن می رفتند. شلوغ بود. با دو سه نفرشان که از قبل آشنا شده بودم٬ گپ می زدم. نوبت من شد و رفتم.