- خانه مان را عوض می کردیم. حتی محله ی سکونت هم قرار بود به کلی تغییر یابد. ناراحت بودم. فکر می کردم چطور خواهم توانست خود را با خانه جدید که تازه میگفتند ۷۰ متر هم بیشتر نیست٬ عادت بدهم.
- خاله الف. هم در خوابم بود. بچه کوچکی هم بود٬ یا بهروز بود یا آن دنی که دیشب در فیلم کوبریک دیدم. همراه من بود.
- بار دیگر باید مصاحبه می شدم. این بار میز گردی بود با سایر متقاضیان در دور تا دور آن٬ و افرادی که نوبتشان می شد با فرمی در دست٬ به داخل آن می رفتند. شلوغ بود. با دو سه نفرشان که از قبل آشنا شده بودم٬ گپ می زدم. نوبت من شد و رفتم.