خواب ۲۴۰

  - در فرودگاه بودم، قرار بود بروم امریکا دوباره تافل بدهم. داشتم فکر می‌کردم من که تافلم را داده‌ام؛ پس چرا دارم دوباره اقدام می‌کنم؟ پروازم کنسل شد انگار. از این باجه به آن باجه می‌دویدم. بلیت گیرم نمی آمد. باید حوزه امتحانی دیگری پیدا می‌کردم، اما اینترنت در دسترسم نبود.


- Dark balcony/roof/deck: there was an event. I and S. were playing around with two guys. They were bar tenders maybe. It was my plan. They so couldn't believe this.


- رابطه در کالسکه

- عمو و زن عمو م. را سر جای‌شان نشاندم.


خواب ۱۸۱

- از جایش بلند شد و گفت: «بهترین سکسی بود که در تمام عمرم داشتم.» و لباس پوشید.

- من و مامان در یک کشور خارجی بودیم. فرایند تکنولوژیک نوینی جهت معاینه ی فنی ماشین به شکل اجباری برای همه انجام می شد. تک تک قطعات ماشینم طی این فرایند بررسی شدند. گفتند روکش صندلی های ماشین حاوی مواد سرطان زاست. 

        - «حالا باید چه کار کنم؟»

        - «هیچی! فقط خواستیم بدانید.»

خواب ۱۱۵

- با ش. خوابیدم.

- شبیه یک سریال قدیمی بود. چیزی در مایه های روزی روزگاری. من هم جزئی از آن بودم. یک قهرمان محلی بود که تیر خورد. طی یک جنگ و گریز٬ از کوچه پس کوچه های کاه گلی ظهر عبور می کردیم. از پای قهرمان خون می آمد.

خواب ۲۲

شب بود. جشنی بود. بخشی  از آن روباز بود. در ته اتاق دو تخت بود برای همبستری. من هم رفتم. چهره اش را ندیدم. شاید هم دیدم و یادم نیست. انگار من دراز کشیدم اما او مرا باز نشاند. با سینه هایم بازی می کرد. در اطرافمان افرادی بودند و تماشا می کردند. لذت می بردم. در خوابهایم هیچ وقت کار تمام نمی شود. همیشه یا در مقدمه میماند یا نیمه کاره رها میشود.


در فضای روباز بودم. صورتم پر از سوزن بود. یادم نیست برای چه سوزن به صورتم زده بودم/بودند. اتاقک روشنی بود. کتاب و لوازم تحریر می فروختند انگار. همه حمله ور شدند که کامپوس بخرند. رفتم کامپوس ۴ را بخرم. (کامپوس ۴ جایی تدریس نمی شود.) خیلی برایم مهم بود که کتاب را گیر بیاورم. لازم می دانستم پیشاپیش کتاب را داشته باشم. انگار نشد.

خواب ۱۵

با یک چشم ریز شرقی که پیشتر در رستورانی سر میزم نشسته بود، در تخت شخصی ام، خوابیده بودم. در خواب خودم را توی تختخوابم می دیدیم. یک چیز هایی می گفت. من غلت می زدم. چراغ اتاقم را روشن کردم و دیدم کناره ی سمت چپ تختم سوسکی مرده افتاده و قسمتی از دست و پایش کمی آن طرف تر. این قسمت خوابم خیلی واقعی تر می نمود. احساس استیصال می کردم. حوصله ی این یکی را نداشتم. هی فکر می کردم چطور شرش را کم کنم. رو تختی را تکان دادم فهمیدم نیمه جان است. انداختمش پشت تخت. بال بال می زد. هر چه به او می گفتم، وجود سوسک را جدی نمی گرفت.

شب بود. با ع. در خیابان بودیم. انگار روز قدس به پایان رسیده بود. من را به خانه ی یکی  از دوستان مشترکش با م. برد. نمی شناختمش. به اسم اکرم پورمحمدی (وجود خارجی ندارد.) دم در که رسیدیم به من گفت زنگ بزنم. انگار که بخواهد سورپریزم کند. در را که باز کرد من دست به سینه آرام سلام کردم. ع. نشنید و گفت: «چرا سلام نمی کنی؟» گفتم: «چرا ما را به هم معرفی نمی کنی؟»  قفسه کتابش پشت در بود. همه کتاب های توش را می شناختم. انگار همه اش یا مال من بود یا مال ع.