خواب ۲۲

شب بود. جشنی بود. بخشی  از آن روباز بود. در ته اتاق دو تخت بود برای همبستری. من هم رفتم. چهره اش را ندیدم. شاید هم دیدم و یادم نیست. انگار من دراز کشیدم اما او مرا باز نشاند. با سینه هایم بازی می کرد. در اطرافمان افرادی بودند و تماشا می کردند. لذت می بردم. در خوابهایم هیچ وقت کار تمام نمی شود. همیشه یا در مقدمه میماند یا نیمه کاره رها میشود.


در فضای روباز بودم. صورتم پر از سوزن بود. یادم نیست برای چه سوزن به صورتم زده بودم/بودند. اتاقک روشنی بود. کتاب و لوازم تحریر می فروختند انگار. همه حمله ور شدند که کامپوس بخرند. رفتم کامپوس ۴ را بخرم. (کامپوس ۴ جایی تدریس نمی شود.) خیلی برایم مهم بود که کتاب را گیر بیاورم. لازم می دانستم پیشاپیش کتاب را داشته باشم. انگار نشد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد