خواب ۱۵

با یک چشم ریز شرقی که پیشتر در رستورانی سر میزم نشسته بود، در تخت شخصی ام، خوابیده بودم. در خواب خودم را توی تختخوابم می دیدیم. یک چیز هایی می گفت. من غلت می زدم. چراغ اتاقم را روشن کردم و دیدم کناره ی سمت چپ تختم سوسکی مرده افتاده و قسمتی از دست و پایش کمی آن طرف تر. این قسمت خوابم خیلی واقعی تر می نمود. احساس استیصال می کردم. حوصله ی این یکی را نداشتم. هی فکر می کردم چطور شرش را کم کنم. رو تختی را تکان دادم فهمیدم نیمه جان است. انداختمش پشت تخت. بال بال می زد. هر چه به او می گفتم، وجود سوسک را جدی نمی گرفت.

شب بود. با ع. در خیابان بودیم. انگار روز قدس به پایان رسیده بود. من را به خانه ی یکی  از دوستان مشترکش با م. برد. نمی شناختمش. به اسم اکرم پورمحمدی (وجود خارجی ندارد.) دم در که رسیدیم به من گفت زنگ بزنم. انگار که بخواهد سورپریزم کند. در را که باز کرد من دست به سینه آرام سلام کردم. ع. نشنید و گفت: «چرا سلام نمی کنی؟» گفتم: «چرا ما را به هم معرفی نمی کنی؟»  قفسه کتابش پشت در بود. همه کتاب های توش را می شناختم. انگار همه اش یا مال من بود یا مال ع.