خواب ۲۰

۱- یک انیمیشن هنری بود. بر اساس کتاب معروفی آن را ساخته بودند. خوب بود اما در آن اشکال‌هایی می دیدم. بعد از نمایش فیلم با کارگردانش گفت و گوی کوتاهی داشتیم. موهای جو گندمی به هم ریخته ای داشت. رنگ سفید موهایش بر سیاهی آن می چربید. عینک داشت. نظرم را به او گفتم. گفتم که اَشکال می توانستند تمیزتر باشند و به عنوان مثال انیمیشن دیگری را خواستم نشان دهم که در عین طنز آمیز بودن٬ تمیز کار شده بود. انیمیشن دوم از زاویه قائم در خوابم پخش شد. او حرفهایم را تایید می کرد. راجع به این صحبت کردیم که اشکال در انیمیشن او دو بعدی بودند. تعدادی از تصاویر کاملا جدی و به شکل پورتره کار شده بودند و بقیه (اکثریت غالب) کاریکاتوروار و طنزآمیز بودند. اثری اجتماعی-انتقادی بود. در حین صحبت خیلی تکان می خوردم. میله ای آنجا بود که من به آن آویزان می شدم و پاهایم را جلو و عقب می بردم. دو تن دیگر که همراه من با کارگردان همکلام بودند٬ آرام سر جایشان ایستاده بودند. اما من پایم را تکان می دادم.  من در آن لحظه به این حرکتهایم فکر می کردم.  راه پله شلوغ بود. همه می آمدند و می رفتند. 


۲- شب بود. خبرنگاران دور کسی ریخته بودند. در جمعشان فردی را دیدم که انگار کمی قبل تر هم در خوابم بود. شاید هم نبود. با خودم گفتم این هم دارد ژورنالیست می شود. با خودم فکر کردم همینجوری همه الکی الکی ژورنالیست می شوند. هر که فضول و خاله زنک است ژورنالیست می شود. این هم از آن دخترهای پر سر و صداست. هر که بود شال قرمزی سرش بود. همه شان میکروفون دستشان گرفته بودند. در تلویزیون مصاحبه ای پخش می شد. انگار شخصیتی که با او مصاحبه می شد یک مخرب بود. قیافه اش به افراد طالبان می مانست. از طرفی من را یاد بن لادن می انداخت. ایستاده بود و حرف می زد. لاغر یود. شاید هم مخرب نبود.


۳- در پیاده رو پهن کریم خان بودم. تندتند راه می رفتم. نگاه هیز مغازه‌دارها  که در پیاده رو تجمع کرده بودند مرا در مسیر دنبال می‌کرد. ماشین‌هایی که در پیاده رو پارک شده بودند٬ سد معبرم بودند. نیاز به ارضای جنسی در ملا عام و در شرایطی که قادر به انجام آن نیستم٬ همواره از سکانس های رایج خوابهای من بوده. می خواستم همان‌جا کار را تمام کنم٬ اما سخت بود. دستم را توی جیبم گذاشتم. به محض اینکه به ار*گاسم نزدیک می شدم٬ به اجبار٬ نیمه کاره رها می‌شد. به فکرم رسید بروم توی یکی از کوچه های خلوت آن حوالی. کوچه ای را نشان کردم. به آن نزدیک شدم. اما انگار همه از نیت من آگاه بودند! همزمان با گرفتن این تصمیم٬ تعدادی زیادی از اهالی محل٬ به سمت آن کوچه سرازیر شدند. خیال کردم از آن کوچه به طرف فرعی باریکتری بروم که در آن اثری از هیچ آدمی نباشد. از پشت سرم پسر نوجوانی صدایم زد. برگشتم. ۱۶-۱۵ ساله بود. اسمم را گفت. پرسیدم: «تو مرا از کجا می شناسی؟» گفت از دانشجویان سال پایینی است. دور شد. انگار می خواست بداند کجا می روم. من هم بی اعتنا از خودم اسمی درآوردم و الکی گفتم دنبال کوچه «عمو رجب» می گردم٬ به این خیال که چنین کوچه ای وجود ندارد و به این ترتیب می‌توانستم بدون مزاحمت پسرک به هر سمتی که دلم می‌خواست بروم. وارد فرعی باریکی که در نظر داشتم شدم. چیزی نگذشته بود که باز صدای پسرک آمد. می گفت که کوچه را پیدا کرده. برگشتم. پسرک خانه ای را نشانم داد. بالای دیوار نوشته بود «رجبعلی». خانه ی ویلایی بسیار مجللی بود. به ناچار باید وانمود می کردم که مقصدم همان جاست. منتظر ماندم.  پسر جوانی از خانه بیرون آمد. باید وانمود می کردم که او را می شناسم. با دوچرخه و با سرعت آمد. چند قدم جلوتر از من ایستاد. پشتش خالی بود و من باید سوار می شدم. هیجان زده شدم. انگار خوشحال بودم که تصادفا به آنجا کشانده شده ام. تیز پریدم پشت دوچرخه. راه افتاد. سرعتش بالا بود. وارد خیابان اصلی شد. در راه داشتیم صحبت می کردیم. انگار همان جمله ای را که در فیلم کامرون در یک دیالوگ آمده بود تکرار کرد. ترجمه دقیق همان جمله ای که می گفت: «فکر می کنی از آن آدم های پولدار رنج نکشیده ام.» عرض خیابان کمتر می شد. به خانه رسیدیم. یک اتفاق مهمی که در خواب هایم بسیار رایج است٬ چیزی است که من اسمش را می گذارم «امتداد شخصیت ها». یک کاراکتر در خوابم امتداد می یابد و نهایتا در شخصیت دیگری ادغام می شود. کسی که تا چند دقیقه پیش x بود٬ حالا می شود y. وقتی به خانه رسیدیم آن پسر جوان، ع. شده بود. بابا داشت روزنامه می خواند. خانه مان فرق داشت. شاید اصلا خانه ما نبود. یک شکل دیگر بود. نور لوستر خیلی زیاد بود. ع. روزنامه می خواند. انگار سقف چرخید. در همین جا بود که بیدار شدم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد