-
خواب ۱۳۶
یکشنبه 31 مردادماه سال 1389 12:50
- کامیون. دربان. دربان جدید. راننده کامیون جدید. با دکتر م.م سوار قایق شدیم. انگار باید جان کسی را نجات می دادیم.
-
خواب ۱۳۵
شنبه 30 مردادماه سال 1389 13:53
- س. خانم را در تلویزیون دیدم. فهمیدم که بازیگر است. جا خوردم. گفت که در دانشگاه٬ سینما خوانده است. - دایی ر. راضی و خوشحال بود.
-
خواب ۱۳۴
جمعه 29 مردادماه سال 1389 12:18
- کنترل ماشین از دستم خارج بود. دنده عقب می رفت. به دیوار برخورد کرد. کسی چیزی گفت. - سیگار.
-
خواب ۱۳۳
پنجشنبه 28 مردادماه سال 1389 14:27
با ع.ن. و ز. بر سر موضوعی اختلاف پیدا کرده بودم. ع. را سرزنش می کردم. سرش را به زیر انداخته بود. ز. خیلی زر می زد.
-
خواب ۱۳۲
چهارشنبه 27 مردادماه سال 1389 15:04
- جنگ شده بود. از ساختمانی به ساختمان دیگر فرار می کردیم. بیشتر به یک بازی شباهت داشت. مردی کچل با سبیل باریک. - ش. و ن. سخنرانی می کردند. بنا بود از محتوای سخنرانی از بچه ها امتحان بگیرند.
-
خواب ۱۳۱
سهشنبه 26 مردادماه سال 1389 12:32
الف. دل رحم تر از همیشه به نظر می رسید.
-
خواب ۱۳۰
دوشنبه 25 مردادماه سال 1389 12:50
. یک سری صابون مخصوص سفارش دادم. . تعداد زیادی ایمیل به دستم رسید.
-
خواب ۱۲۹
یکشنبه 24 مردادماه سال 1389 10:23
سوار قطار بودیم. ر. پشت سر من نشسته بود. از اینکه از احساسم نسبت به خودش چیزی نمی دانست٬ دلگیر بودم. به ح. گفتم. ح. دلداری ام داد. ر. شعری سروده بود. برای جمعیت خواند. تشویق شد. در این فاصله من دفترش را می خواندم. وقتی سرجایش برمی گشت٬ من را در حال ورق زدن دفترش دید. دفترش را به او پس دادم. لبخند زد. خوشحال شدم. مدتی...
-
خواب ۱۲۸
چهارشنبه 20 مردادماه سال 1389 23:55
برنامه ی یک سفر را می چیدم. بچه ای بود که شدیدا مخالف این سفر بود و سعی داشت به هر وسیله ای مانع رفتنم شود. مواد منفجره را زیر یک سری کاور و تجهیزات زردرنگ در نیمی از اتاقم جاسازی کرده بود. من می دانستم که مواد منفجره به من آسیبی نخواهند رساند. انفجار کوچکی رخ داد. کاورها را کنار زدم. توده کم حجمی از کاغذ و روزنامه...
-
خواب ۱۲۷
پنجشنبه 3 تیرماه سال 1389 14:31
دفتر به من گفت که همه ی شاگردانم از کلاس کاملاً راضی بوده اند٬ جز دو نفر؛ گفته بودند که معلم گیجی است.
-
خواب ۱۲۶
جمعه 28 خردادماه سال 1389 23:12
- به دفتر رفتم و حقوقم را گرفتم. پاکت پر از اسکناس های ۲۰ هزار تومانی بود. رنگشان آبی بود. - سوار هواپیما شدیم. قبل از حرکت به شارژ دوربینم فکر می کردم.
-
خواب ۱۲۵
شنبه 1 خردادماه سال 1389 11:45
- دماغم را عمل می کردند. یکی از جراحان یک چشم ریز شرقی بود. عمل به شکل سرپایی و فوری انجام می شد. - بچه های TTC مجددا دور هم جمع شده بودند. یکی از همکلاسی های سابقم حمیده خیرآبادی بود. داشت می گفت عید به خانه ی ما آمده و نبوده ایم.
-
خواب ۱۲۴
دوشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1389 15:22
- باز هم ع. و م. بچه دار شدند. ظاهرا بچه دومشان بود. دختر بود. - خاله م. بچه دار شد. اسمش را شیوا گذاشته بود. بچه اش را به یکی از دایی ها داد.
-
خواب ۱۲۳
یکشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1389 10:57
- عمه ف. از دست من شاکی بود. - در سالن آمفی تئاتر جمع بودیم. من مدام به دستشویی می رفتم. بار آخر دختری آمد دنبالم و خواست که زودتر از من به دستشویی برود. با عصبانیت به کناری هل اش دادم. - بابا نام فامیلی مان را عوض کرده بود. من از ترکیب اسم و فامیل جدیدم راضی نبودم. تصمیم گرفتم اسمم را هم تغییر بدهم.
-
خواب ۱۲۲
شنبه 25 اردیبهشتماه سال 1389 13:26
- ب.ک. همراه چند دختر سوار یک خودروی رنو بود. - در حیاط یک خانه ی ویلایی٬ تحت کنترل بودم. ماشینی آنجا بود.
-
خواب ۱۲۱
جمعه 24 اردیبهشتماه سال 1389 23:12
در مکان مجللی بودم. ظاهرا یکی از موسساتی بود که در آن درس می دادم٬ اما بیشتر به لابی یک هتل می مانست. باید می رفتم سر کلاس. دیر شده بود. انگار مشکلی بود که نمی شد بروم سر کلاس. به خاطر دیر رفتنم توبیخم کردند. باید می رفتم٬ اما نمی شد. انگار می خواستم لباس هایم را عوض کنم. هر کار می کردم نمی شد. نیم ساعت لفتش دادم. همه...
-
خواب ۱۲۰
سهشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1389 10:35
- ع و م بچه دار شده بودند. م. تا لحظه ی آخر مشغول به کار بود. قرار بود بچه اش ۸ ماهه به دنیا بیاید. - زلزله شد. نشسته بودیم. - با بهرام دعوایم شد. یک بحث لفظی.
-
خواب ۱۱۹
یکشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1389 00:06
ع. از ماشین پیاده شد. من و مامان داخل ماشین بودیم. من عقب نشسته بودم. با اینکه ترمز دستی را کشیده بود٬ ماشین داشت عقب عقب می رفت. من ماشین را به گوشه ای هدایت کرده و ترمز گرفتم.
-
خواب ۱۱۸
جمعه 17 اردیبهشتماه سال 1389 13:59
مینا به یاد قدیم «لینکین پارک» گوش می کرد و سرش را تکان می داد. پشت میز با شخص دیگری نشسته بود.
-
خواب ۱۱۷
دوشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1389 12:03
بچه ها برایم سوپ با نان فانتزی آورده بودند. دم در سلف دانشکده بودیم. خوشحال شدم. ناگهان یکی نانم را دزدید. جا خوردم. به گمانم مهسا بود.
-
خواب ۱۱۶
پنجشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1389 17:39
- در ادامه ی کلاس امروز٬ همچنان درس می دادم. - در دفتر معلمین بودم.
-
خواب ۱۱۵
سهشنبه 31 فروردینماه سال 1389 12:53
- با ش. خوابیدم. - شبیه یک سریال قدیمی بود. چیزی در مایه های روزی روزگاری. من هم جزئی از آن بودم. یک قهرمان محلی بود که تیر خورد. طی یک جنگ و گریز٬ از کوچه پس کوچه های کاه گلی ظهر عبور می کردیم. از پای قهرمان خون می آمد.
-
خواب ۱۱۴
جمعه 27 فروردینماه سال 1389 21:37
- الف به من زنگ زد. می خواست ببیند چرا امروز نرفته ام سر کلاس. با هم کلی دعوا کردیم. برف می آمد. رویایی بود. خیلی زیبا بود. - پسر بچه های لختی با آلت تناسلی بسیار بزرگ را در خواب دیدم که بدو بدو لب استخر می آمدند و توی آب می پریدند.
-
خواب ۱۱۳
پنجشنبه 26 فروردینماه سال 1389 21:14
با ح. به تماشای فیلم مستند کوتاهی نشسته بودیم. بچه های دیگری هم بودند. با اطرافیان بر سر موضوعی٬ درگیری لفظی پیدا کردم. من ته سالن نشسته بودم. ر. هم آمد. اسم کسی را از او پرسیدیم. درست جواب نداد. با او هم درگیر شدم. پس از پایان فیلم تقریبا با همه درگیر شده بودم. تخت دو نفره ای آنجا بود. انگار بر سر آن هم درگیری پیش...
-
خواب ۱۱۲
چهارشنبه 25 فروردینماه سال 1389 10:51
ر. خانه ی ما بود. موقع رفتن پیشم آمد و گفت: «اگر دوست داشته باشی با هم برویم بیرون». قبول کردم.
-
خواب ۱۱۱
سهشنبه 24 فروردینماه سال 1389 13:31
- روسری زرد رنگی به سر داشتم. از آن خوشم نمی آمد. در کمدم، دنبال روسری دیگری می گشتم. - رانندگی می کردم. کل شفق را دور می زدم و بر می گشتم. موقع شروع به حرکت٬ ماشین خود به خود عقب رفت و به سپر جلویی ماشین پشتی برخورد کرد. فرد دیگری جهت راهنمایی من٬ پشت فرمان نشست. او هم انگار مشکل داشت. ماشین ها مدام توی جوب می...
-
خواب ۱۱۰
شنبه 21 فروردینماه سال 1389 13:56
پشت نیمکت بودیم. برای تعمیر شوفاژها آمده بودند.
-
خواب ۱۰۹
جمعه 20 فروردینماه سال 1389 14:12
بابا نگران بود که کسی پشت بام ایستاده و از پنجره ی خانه مان٬ ما را زیر نظر دارد. پشت پنجره رفتم٬ مردی عینکی بود. تبدیل به گربه شد. او حرف از چند دهه می زد٬ در حالی که چند ساعت بیشتر نگذشته بود.
-
خواب ۱۰۸
پنجشنبه 19 فروردینماه سال 1389 17:11
خوابی که دیدم، درست در امتداد کلاس امروز بود. بچه ها نام کشورها را بعد از من تکرار می کردند. مدام Australia را تکرار می کردند. 3 مرد جوان وارد کلاس شدند. از آنجایی که کلاس ها مختلط نیستند، از دیدن آنها تعجب کردم. سرانجام متوجه شدم که آن 3 مرد جهت "آبزرو" کلاس آمده بودند.
-
خواب ۱۰۷
یکشنبه 8 فروردینماه سال 1389 18:07
ش. سخنرانی داشت. یک استاد خارجی مدعو همراه من از سالن خارج شد. داخل اتوبوس رفتیم. استاد مخفیانه به من اطلاع داد که در گزینش پذیرفته شده ام اما داوران نباید بفهمند که من می دانم. آمده بودم وسایل ر. را از توی اتوبوس بردارم و برایش ببرم. استاد گفت نیاز نیست ظرف غذایش را ببرم.