خواب ۱۸۸

- از .و. انتقام می گرفتم. او اما عین خیالش نبود.

- مدرسه ای بودم. می خواستم برای امتحان تقلب کنم. معلم قبل از شروع امتحان در مورد تقلب تذکر داده بود. امتحان شروع شد. معلم تمام فرمولهایی را که خودم بلد بودم پای تخته برای همه نوشت نوشت. حالم گرفته شد. دیگر رغبتی برای ادامه نداشتم.

خواب ۱۲۹

  سوار قطار بودیم. ر. پشت سر من نشسته بود. از اینکه از احساسم نسبت به خودش چیزی نمی دانست٬ دلگیر بودم. به ح. گفتم. ح. دلداری ام داد. ر. شعری سروده بود. برای جمعیت خواند. تشویق شد. در این فاصله من دفترش را می خواندم. وقتی سرجایش برمی گشت٬ من را در حال ورق زدن دفترش دید. دفترش را به او  پس دادم. لبخند زد. خوشحال شدم.

مدتی بعد تلفنم زنگ خورد. ر. بود. گفت همانجا که هستم بمانم. جایی که فرد دیگری نباشد.  ماندم. آمد. ریش هایش بلند و سفید شده بود. راجع به دفترچه اش صحبت کرد. باورم نمی شد. خواستم از فرصت استفاده کنم و صریحانه بگویم که به او علاقه دارم٬ اما درست در همان زمان٬ همه به طرز وحشیانه ای دورمان حلقه زده٬ و به حرفهایمان گوش گرفتند. انتظار داشتم تنهایمان بگذارند ولی هیچکس از جایش تکان نمی خورد. مدام به تعداد افراد اضافه می شد. به شدت عصبانی بودم. می خواستم تک تکشان را جر بدهم.

ل. که در خواب برخلاف واقعیت٬ از نزدیکان ر. بود٬ با من سر لج داشت. یک درگیری فیزیکی ایجاد شد. انگار در نهایت او را از پنجره به بیرون پرتاب کردم.