خواب ۲۴۱

  آمار بازدید این وبلاگ از همیشه بالاتر رفته بود.

خواب ۶۸

- امتحانی بود. امتحان شکل نامتعارفی داشت. باید شعری را از حفظ می نوشتیم و سپس به سوالات دیگری جواب می دادیم. درست بلد نبودم. می خواستم از روی بچه ها تقلب کنم. به ملیحه گفته بودم که برساند. با لبخند پذیرفت. فضای مدرسه بود. زیپ کیفم را باز کردم تا از لای کتاب جواب ها را پیدا کنم. مراقب فهمید. یک بچه بود. با یک بسته دستمال کاغذی بالای میزم آمد. گفت: «دستمال بردار.» منظور این بود که در کیفم را به منظور دستمال برداشتن باز کرده ام. گفتم: «خودم دستمال دارم.» 

- مردی بود که آلتش را بریده بودند. داشتیم مسخره اش می کردیم که به ما نزدیک شد.

- مشغول کار با کامپیوتر بودم. به گمانم در وبلاگ خودم پرسه می زدم. ع. سر رسید. صفحه را عوض کردم. از تغییر نور مانیتور بر صورتم فهمید.