خواب ۷۷

خانم روستایی از ما کار می کشید و دعوایمان می‌کرد. به من سرکوفت می زد. انگار برای خودش مسئولی چیزی شده بود.

خواب ۷۶

- پرستو را دیدم. راجع به پدرش از او پرسیدم. فهمیدم برخلاف تصورم پدرش پزشک بوده٬ نه دندانپزشک.

- دکتر ا.ف. همه جای خوابم بود. زر می زد.

خواب ۷۵

- ه. داشت با من آمار کار می کرد. برگه هایم را به او دادم.

- ع. از خواب بیدارم کرد. سر همین مسئله با هم بحث کردیم.

- انگار داشتیم اسباب کشی می کردیم.

- بشقابی بود که خوب شسته نشده بود.

خواب ۷۴

- اسکناس ده هزار تومانی دیدم. قرمز رنگ بود. 

- با اکیپ سحر بودم. از مینی بوس‌پیاده شدیم. کرایه ی آن ها را هم حساب کردم. پول را به من برگرداندند. اضافه دادند.

خواب ۷۳

 من و مامان جایی می رفتیم. با همدیگر سوار تاکسی شدیم.

خواب ۷۲

- سر کلاسی بودیم. یکی از اساتید زن داشت متنی فرانسوی را می خواند و ترجمه می کرد. غلط ترجمه می کرد. پریسا اصلاح می کرد. استاد رو به پریسا گفت: «اصلا خودت بخوان!» پریسا اشاره به من گفت: «فلانی هم بلد است.» گفتم: «باشد٬ می خوانم.» تا شروع به خواندن کردم٬ استاد بی توجه به من خودش ادامه داد.

- مثل مصاحبه ی دیروز بود. با این تفاوت که مصاحبه گر فرهادی بود.

- نایبی داشت برای بچه ها طریقه ی تنظیم پروژه را توضیح می داد.

خواب ۷۱

- خیابان ها ناآرام بودند. شب بود. سربازان خیابان ها را قرق کرده بودند. به ساختمانی پناه بردم که طبقه بالایی آن بچه‌ها بودند. بر سر برون رفت از آن وضعیت بحث می کردیم. اختلافی پیش آمد. به او فهماندم که حال روحی مساعدی ندارم. پنجره رو به خیابان باز می شد. پنجره را باز کردم. پیرزنی از عرض خیابان از مقابل ماشین های پشت چراغ قرمز عبور می کرد. من نگران بودم مبادا تیر بخورد. تنها بود. 

- سالن بزرگ تاریکی بود٬ به گمانم در دانشکده . بچه ها بودند. پخش فیلم داشتیم انگار.

خواب ۷۰

- با ر. به تدریج قطع رابطه کردم. باهم قهر بودیم. ر. تبدیل به شقایق شد. با شقایق در یک تاکسی نشسته بودیم. با راننده راجع به موضوعی بحث می کردیم. راجع به «آرزو کردن» از منظر انسان شناختی. او انگار می گفت در کشورهای جهان سومی مردم آرزو نمی کنند! من و شقایق قهر بودیم.

- لا به لای ماشینهای دیگر، ماشین را به خوبی می راندم.

خواب ۶۹

 باید با ماشین بابا از آنجا دور می شدیم. صدف پرید پشت فرمان. خوب نمی راند. دیر ترمز گرفت و جلوی ماشین رفت توی دیوار. عصبانی شدم و دعوایش کردم. بعد باید خودم به تنهایی برمی گشتم. از بابا آدرس می گرفتم. بابا مایل نبود من پشت فرمان بنشینم.

خواب ۶۸

- امتحانی بود. امتحان شکل نامتعارفی داشت. باید شعری را از حفظ می نوشتیم و سپس به سوالات دیگری جواب می دادیم. درست بلد نبودم. می خواستم از روی بچه ها تقلب کنم. به ملیحه گفته بودم که برساند. با لبخند پذیرفت. فضای مدرسه بود. زیپ کیفم را باز کردم تا از لای کتاب جواب ها را پیدا کنم. مراقب فهمید. یک بچه بود. با یک بسته دستمال کاغذی بالای میزم آمد. گفت: «دستمال بردار.» منظور این بود که در کیفم را به منظور دستمال برداشتن باز کرده ام. گفتم: «خودم دستمال دارم.» 

- مردی بود که آلتش را بریده بودند. داشتیم مسخره اش می کردیم که به ما نزدیک شد.

- مشغول کار با کامپیوتر بودم. به گمانم در وبلاگ خودم پرسه می زدم. ع. سر رسید. صفحه را عوض کردم. از تغییر نور مانیتور بر صورتم فهمید.

خواب ۶۷

- با دختر دو رگه ای آشنایم کرد. بعدتر آنجا کافه ای بود. دختر بود ولی بعدتر مشخص شد که دختر نیست.

- خیابان. تاریک بود. من را با ماشینی به جایی بردند. انگار اولش احساس امنیت نمی کردم. اما بعدتر فهمیدم که من را برای یک پیشنهاد کاری به نهاد خاصی می برند. انگار یک کارخانه شیمی بود. من را پشت دستگاهی نشاندند. مصاحبه می کردند. به زبان فرانسوی حرف می زدیم. دانستن زبان فرانسوی جزو شروط کار بود. روان صحبت کردنم را که دیدند٬ جا خوردند و از من خوششان آمد. می پرسیدند کی می توانی بیایی؟ اما من داشتم فکر می کردم که شیمی نمی دانم. از فاکتورهای دیگری که برایم آشناست٬ امیرحسین٬ پل عابر٬ و فضای کارخانه است.

خواب ۶۶

- خانواده «ش» به اتفاق پسرشان برای خواستگاری می‌آمدند. این دفعه زودتر سفره را چیدیم. لپ‌تاپ من لپ‌تاپ او شده بود. داشتم تمیزش می کردم. انگار چیزی سه شده بود. توی ماشین آن سمت کوچه بودم.

- از آن لرزش های ناگهانی اما اینبار نه به شکل سقوط آزاد٬ که در برخوردی در راستای افق. (کمی پیشتر)

- دانشگاه دایی «ر».

خواب ۶۵

 در همکف دانشکده جشنی بود انگار. بچه ها بودند.

خواب ۶۴

- یک جلسه شعر طنزخوانی مانند شکرخند بود. داشتیم روده بر می شدیم. ف. هم روی سن رفت و شیرین کاری فوق العاده ای اجرا کرد. به ع. گفتم این استاد ماست. تعجب کرد. شیما و نسرین هم انگار بودند.

باید رزومه‌ای از این جلسه تهیه می کردم. مطالبم را دادم تایپ کنند. همان آقاهه بود. برای پس گرفتنش که رفتم کمی نامطمئن بودم. آمدم سراغ بگیرم که بلافاصله از کمد زمینی کوچکی از لای کلی مطالب کار من را بیرون کشید و به من داد. دیدم به طرز فوق العاده ای مطالب را تایپ کرده اند و خودشان هم به آن کلی تصویر و نمودار و غیره و ذلک اضافه کرده اند و به شکل بی نظیری درآورده اند. ۵ تومان شد. از کیفم درآوردم و به او دادم.

- ش. درس می داد. بچه ها سوالات مزخرفی می پرسیدند. تن صدایش را بالا برد. برافروخته و شتابزده به نظر می آمد.

خواب ۶۳

گوشه محوطه نشستم. پسری آمد کمی آنطرف تر درست مثل من نشست: زانو در بغل گرفته. شبیه ساقی فیلمم بود. اما در خواب نمی شناختمش. با هم دوست شدیم.

پشت پنجره اتاقم بودم. داشتم از بوستان روبروی ساختمان فیلم می گرفتم. ظاهرا از چیزی فیلم می گرفتم که نباید فیلم می گرفتم. ساسان فهمید. بابا بدو بدو به اتاقم آمد. گفت باید دوربینم را جمع کنم. آقا ساسان فهمیده بود و می خواست بیاید بالا سر و گوشی آب بدهد. دوربین را با هندز فری ام که به آن وصل بود٬ گذاشتم توی کمد سقفی اتاقم. پنجره را بستم و پرده را برای رد گم کنی کشیدم. رفتم توی تختم (که در خواب در مکان دیگری در اتاقم قرار داشت) ملحفه را روی خودم کشیدم و خودم را به خواب زدم. ساسان وارد اتاقم شد. همراه دیگری هم با او بود. انگار ساسان باورش شد که همه چیز طبیعی است. داشت با بابا حرف می زد.

م. و س. آمده بودند. انگار دوست جدیدم را می شناختند. (و اصلا انگار کمی بعدتر این دوستم همان مینا شد!) وقتی می خواستند برگردند مینا پیشنهاد داد که همراهی شان کنم تا بیشتر با هم باشیم. حاضر شدم و رفتیم.

سر کلاس بودیم. پ. حرفهای آخرش را می زد. از ادبیات زنان می گفت. امتحان می دادیم. سوالاتش کاملا کلی بود. بچه ها پاسخ می دادند. من بچه ها را نگاه می کردم. زنی داشت سوال ها را روشن سازی می کرد انگار. یک استاد بود ولی نمی دانم که بود. مانتواش را درآورد و دوباره به تن کرد. بازوانش لخت بود. انگار چیزی توی لباسش اذیتش می کرد. مدام به یقه مانتو و دنباله روسری اش ور می رفت. انگار دوست جدیدم هم سر کلاس بود. از کلاس بیرون آمدیم. من از بچه ها منبع امتحان نظام خویشاوندی را می پرسیدم. یکی از بچه ها گفت که باید بروم از «دفتر منابع» (!؟) آن را بردارم. در همان لحظه به پشت سرم نگاه کردم و دیدم نایبی از اتاق «دفتر منابع» (!؟) بیرون آمد. مثل فنر پرید. درست مثل فنر٬ از این سوی راه پله پرید به آن سوی راه پله. من به بچه ها گفتم این همیشه مثل فنر می پرد!

خواب ۶۲

- انگار شیما آنجا را به من معرفی کرده بود. ثمینه و نسرین هم بودند. پر از اتاقک بود. در هر اتاقک تعدادی دوش آب بود. من ناوارد بودم. بچه ها همه کارت تفریحی داشتند اما روی کارت من نوشته بودند «هنوز باید تمرین کند». روی زمین تف کردم. انگار بیرونم کردند.


خواب ۶۱

می خواستم موهایم را رنگ کنم. در خانه سابقمان بودیم. خوشحال بودم. رنگش قهوه ای بود اما موهایم به رنگ دیگری درآمده بود. رنگ را در دست می مالیدم٬ تغییر رنگ می داد٬ بعد به سرم می مالیدم. سرم رنگارنگ شد. 

مراسم عروسی مدرنی بود. دختری مسیحی با پسری مسلمان. شاید هم آن دختر من بودم. موهایم بور بود. لباس عروس به تن داشتم. مراسم به شکل سنتی ایرانی نبود. وارد سالنی شدیم. هنوز چیده نشده بود. با آن مرد شروع کردیم به مرتب کردن و چیدمان سالن. دو صندلی آوردیم و رویش نشستیم. بعد بالای سرمان روی دیوار با رنگ قرمز اسامی رشته هایی که می خواندیم را نوشتند: بالای سر من نوشتند Anthropology و بالای سر او Civil Engineering.

خواب ۶۰

با سامان به دانشگاه می رفتم. در پیاده رو بودیم. رسیدیم. دانشکده را با خاک یکسان کرده بودند. عکس العمل شدیدی نشان دادم. فکر می کردم که در نهایت هم به هدفشان رسیدند. هدفشان دانشکده ی ما بود.

تصویر مبهمی از خوابگاه دختران داشتم. انگار کسی طوری‌اش شده بود.

خواب ۵۹

- یک جفت دوقلوی خردسال بودند. لباس زرد رنگ به تن داشتند. داشتیم کمکشان می کردیم که راه بروند. فهمیدیم یکی شان فلج است. بغلش می کردم و سعی می کردم روی پاهای خودش نگهش دارم٬ اما نمی شد٬ نمی ایستاد٬ پاهایش حس نداشتند. آن یکی برای خودش می دوید و می رفت.

- در مسابقه ای برنده شدم. جایزه ام را از بین دو گزینه می توانستم انتخاب کنم. هر دو گزینه به نوعی به دردم می خورد. در نهایت «کرم ضد جوش» برنده شدم. فضا٬ فضای خانه ی خودمان نبود.


خواب ۵۸

- سر میز غذا بودیم. م٬ ع. و ر. هم بودند. من داشتم رویا را در مورد موضوعی راهنمایی می کردم. بلافاصله ع. و م. حرفم را رد کردند. رویا ساکت نشسته بود. 

- بچه ای توی دست و بالم بود. باید مواظبش می بودم. جعبه ای بود. می خواست دست بزند که نگذاشتم. 

- دکوراسیون داخل ویترین کتابمان در پذیرایی عوض شده بود. آویزهای تزیینی در آن بود از جنس شیشه و الماس و به آن روبان های سبز کمرنگ آویزان بود. آویز ها می چرخیدند. داشتم فکر می کردم آویزها با روبان شیک ترند یا بدون روبان. زنی در ویترین بود. او هم می چرخید به گمانم. فهمیدم که ویترین مال ما نیست.