خواب ۱۸

نسرین حامله شده بود. 

توی سالن تئاتری بودیم. تئاتر شکل غیر متعارفی داشت. انگار فقط روخوانی یک متن بود.  

در جای دیگری در خوابم سر کلاس آقای ف. بودیم و امتحان فینال می دادیم. در راستای آن جمله اش که آن روز (۲۷ شهریور که فینال داشتیم) به ما گفت، این خواب را دیدم. آن روز با تایید تقلب‌های بی وقفه ی ما با جدیت تمام بهمان گفت که این کار را بعضا مفید هم می داند. در این خوابم این بار خود ف. هم سر کلاس بود و در این حرکت دسته جمعی یاری مان می کرد!

خواب ۱۷

دایی م. بودند و دایی ر. دایی م. باز معلوم نیست سر چه چیزی از دست من ناراحت بود. انگار شاکی شده بود که چرا به دایی ر. سلام کرده ام ولی به او به موقع سلام نکرده‌ام. من هم عصبانی شدم و هر چه به دهنم رسید بهش گفتم. دایی رضا در خواب چهره مظلوم٬ معتدل و آرامی داشت. انگار در عین حال که جانب من را داشت٬ می خواست به نحوی جریان را فیصله بدهد.

خواب ۱۵

با یک چشم ریز شرقی که پیشتر در رستورانی سر میزم نشسته بود، در تخت شخصی ام، خوابیده بودم. در خواب خودم را توی تختخوابم می دیدیم. یک چیز هایی می گفت. من غلت می زدم. چراغ اتاقم را روشن کردم و دیدم کناره ی سمت چپ تختم سوسکی مرده افتاده و قسمتی از دست و پایش کمی آن طرف تر. این قسمت خوابم خیلی واقعی تر می نمود. احساس استیصال می کردم. حوصله ی این یکی را نداشتم. هی فکر می کردم چطور شرش را کم کنم. رو تختی را تکان دادم فهمیدم نیمه جان است. انداختمش پشت تخت. بال بال می زد. هر چه به او می گفتم، وجود سوسک را جدی نمی گرفت.

شب بود. با ع. در خیابان بودیم. انگار روز قدس به پایان رسیده بود. من را به خانه ی یکی  از دوستان مشترکش با م. برد. نمی شناختمش. به اسم اکرم پورمحمدی (وجود خارجی ندارد.) دم در که رسیدیم به من گفت زنگ بزنم. انگار که بخواهد سورپریزم کند. در را که باز کرد من دست به سینه آرام سلام کردم. ع. نشنید و گفت: «چرا سلام نمی کنی؟» گفتم: «چرا ما را به هم معرفی نمی کنی؟»  قفسه کتابش پشت در بود. همه کتاب های توش را می شناختم. انگار همه اش یا مال من بود یا مال ع. 

خواب ۱۴

در خواب به همان مسئله ای که پریشب به فکرم رسیده بود می اندیشیدم. امکان تغییر رشته در سال جدید. آن را مطرح کردم. بدون آنکه اصراری بر آن نشان دهم. فقط پرسیدم که ببینم آیا ممکن است یا خیر. اما به محض طرح آن٬ ع. که انگار مخالف سرسخت این فکر بود شروع کرد به چانه زدن.

بقیه هم مخالف بودند.

خواب ۱۳

م. را در تاکسی دیدم. پریدم تو بغلش. دیگر سرنشینان تاکسی متعجب نگاهمان می کردند. م. از فرانسه ام تعریف کرد. شماره اش را در گوشی ام ذخیره کردم.

شماره ۱۲

(مجموعه ای از خواب هایی که جسته گریخته در این مدت دیده اما ننوشته ام.)

 

- از ف. خواستم او را ببینم. خواب خوبی بود. جمعی تشکیل شد.

- حال مامان در شرف بد شدن بود. به دیوار تکیه داده بود٬ مبادا بیفتد.  

- رابطه من با یک بچه 

- یک حمله نظامی به محله زندگی مان. تعریف کردن ع. ماجرا را٬ با آب و تاب. اتاق و جسد های سوخته. اتاق سوخته مال ع. بود.

خواب ۱۱

امروز برای دومین دفعه متوالی کلاس فرانسه نرفتم. در همین راستا این خواب را دیدم: 

 

کلاس در فضای باز تشکیل شده بود. انگار عرشه ی یک کشتی بود. در سمت چپم م.ح و م. نشسته بودند. در مقابلم هم یک همکلاسی چینی (در واقعیت اصلا همکلاسی چینی نداریم.) شالی به سر داشت و موهای لَختش را باد افشان می کرد. خیلی شوخ و شنگ بود. ادا و اطواری داشت و با ناز و ادا آواز می خواند. وقتی تعجب می کرد با خنده بر می گشت و به من نگاه می کرد. من تمام مدت به او چشم دوخته بودم. حالات و ظاهرش درست مثل ریه بود. شاید هم خود ریه بود.

خواب ۱۰

- همه جا شلوغ بود. به نظر می رسید از ملیت های مختلف در آن مکان بزرگ که به یک باشگاه یا دانشگاه می مانست حضور داشتند. بنفشه هم بود. با ف. کاری داشتیم. قرار بود یک کار ترجمه برایش انجام بدهیم. کمکمان کرد. برخوردش با من به نسبت تحسین آمیز بود. چیزی پرسیدم. با کنایه ای همراه با خنده که به آن عادت داشتیم جواب داد.

 - باورم نمی شد که بالاخره مامان و بابا اجازه سفر خارجی آن هم تنهایی را صادر کرده اند. سوار هواپیما، به مقصد قرقیزستان بودم. این سفر برایم اهمیت بالایی داشت. اما نمی دانم چه شد که باز طبق معمول مشکلی پیش آمد. انگار گاهی رویا با قوه تخیلی آمیخته است و درست در جایی که می خواهی رویای شیرین ادامه پیدا کند سدی مانع پیشروی آن شده و تیتراژ پایان بالا می آید. چه چیزی است که این شکل از ناکامی در خواب را بوجود می آورد؟ 

مشابه خواب قبلی ام هواپیما در خیابان فرود آمد و مثل یک اتومبیل در خیابان ها از لابه لای ماشین ها شروع به حرکت کرد.

خواب ۹

میز غذا بود. م.خ سر میز بود. دایی ها هم انگار بودند. او انگار در خواب پسر عمه ای چیزی بود. عمه -ر- هم بود انگار. میز کم و کسری داشت. سالادها را از قبل با عمه ها خورده بودیم انگار. م.خ سرش را پایین انداخته بود. انگار موهایم خیس بود. دایی م. هم آمد. فرت و فرت سوتی می داد. من گل مجلس بودم و همه توجه ها و محبت ها متوجه من بود. 

 

۲۵ تیر ۸۸ 

خواب عصرانه

خواب ۸

سرایدار آن مکان خانمی بود با شکل و شمایل مامان بزرگ. برای همین علاقه و تعلق خاطر خاصی نسبت به او احساس می کردم. {همیشه پیش خودم فکر می کردم چرا بعد از فوت مامان بزرگ تا به حال خوابش را ندیده ام و در خواب نیز متوجه این موضوع بودم.} وقتی داشتم مکان را ترک می کردم به بدرقه ام آمد. برای شام در شب دیگری٬ شاید فردا یا پس فردا  شب به خانه دعوتش کردم و با کمال تعجب او به راحتی پذیرفت. مامان هم شکل رویایی خاصی در خوابم داشت. انگار در خواب برایم راحت نبود به مامان بگویم کسی که شبیه مامان بزرگ بوده٬ یک سرایدار است.

 

صبح ۲۴ تیر ۸۸

خواب ۷

- من و نسرین دو تا معلم یک کلاس. بچه های کلاس سن کمی داشتند. دوست نداشتم یک کلاس با دو معلم را. نسرین خودش نشست و محو تماشای من شد. خیلی خوب درس دادم. از همیشه هم بیشتر. در طول تدریسم همیشه تب کند درس دادنم را داشتم. اما در خواب در حالی ۳ صفحه گفته بودم که برنامه های دیگری را هم خارج از کتاب اجرا کرده بودم. در این اثنا نسرین پا شد رفت پای تخته یک لغت نوشت برایشان. با همان سرعت تصنعی اش در نوشتن که همه حتی من را به خنده انداخت. سعی کردم خنده ام را دوستانه نشان دهم.  

خواب دیدم دانش آموزیم و کسی کنار من نیست. دوستم جای دیگری نشسته بود و من به او علامت می دادم که کنارم خالی است. ندید. اما مدتی بعد خودش آمد نشست. روخوانی کتاب علوم بود انگار و من هی خط را گم می کردم. از روی کتاب بچه ها می خواندم و هی برمی گشتم روی کتاب خودم. انگار کتابم با مال بقیه فرق داشت اما باز می دیدم فرقی نداشت. علوم تجربی بود انگار. با بچه ها کتاب ها را با هم مقایسه و مطالب را تحلیل می کردیم.  

  

-  م. و ش. کنارم نشسته بودند. دندان نیشم لق بود. با زبان بازی می کردم و خیلی می ترسیدم که بیفتد. دندان لقی که سرانجام می افتد، تا کنون یکی از رایجترین سکانس های خوابهای من بوده. این بار هم افتاد. انگار همزمان با این دندان، یک دندان آسیابم هم افتاد. آب دهانم را جمع کرده بودم چون نه می توانستم قورتش بدهم نه بریزم بیرون. شیما هم فهمیده بود. در عین حال انگار حامله هم بودم و فکرم از هر دو جهت مشغول بود. با شیما رفتیم دستشویی. در راه کیفم را باید از محوطه ای که با حفاظ سیمی از کلاس جدا شده بود بر می داشتم. بچه ها بازی می کردند. از من خواستند بهشان بپیوندم و من با اشاره توضیح دادم که باید بروم. سر راه دوست قدیمی ام را دیدم. موهایش سفید بود. با اشاره توضیح دادم که دندانم افتاده اما او انگار متوجه نشد. با لبخندی ساختگی خواست ادعا کند که متوجه شده. در راه ناظم مدرسه را دیدیم. روسری اش را گره زده بود.

دستشویی تر و تمیزی بود. فقط شیرهای آبش کوتاه بود و من اذیت می شدم. تف کردم. خونی بود. شیما با ناراحتی نگاه می کرد. پیش خودم فکر می کردم که اگر منزجز می شود خوب نگاه نکند و کنار برود. وقتی دندان هایم از دهانم بیرون آمد شیما خودش را ناخواسته عقب کشید٬ با یک حالت نگرانی شاید واقعی یا شاید تصنعی. از او پرسیدم که آیا این ها دندان عقل اند؟ گفت «آره». پرسیدم: «از کجا می فهمی؟» گفت از روی... ظاهرش انگار. ناراحت بودم که عقل است. فکر می کردم که حالا باید دندان بکارم چون جایش خالی شده بود و دیده می شد. قبل تر هم وقتی توی محوطه بودم به همین موضوع فکر می کردم که اگر دندان عقل باشد باید چه کار کنم. پیش خودم می گفتم حتما راهی هست.

 

خواب ۶

لباس مدرسه تنم بود. مدرسه ای بودم٬ فضا هم فضای مدرسه بود. اما بچه ها بچه های دانشگاه بودند. در سایت دانشگاه کار فوری داشتم. ع.ر فضولی می کرد. آمد چیزی به من گفت و دستی به کیبوردم زد و رفت. در همان حال من هم داشتم با کیبوردم کار می کردم. امتحانات بود. من را دم در٬ درست در آستانه آن نشانده بودند. خیلی وقت ها در امتحانات من جلو می افتم. اما در چارچوب در اصلا راحت نبودم و به گمانم اعتراض هم کردم. 


 

پ.ن: خوابهایی که در این مدت دیدم٬ همه‌اش خوابهای روزمره درهم و برهم بوده است.  به نظرم دلیل این امر فاصله گرفتنم از کار و مطالعه، و خانه نشینی اجباری ام در طول این چند روز اخیر است.

خواب ۵

روی موکت قهوه ای رنگی نشسته بودیم. زنی شروع کرد به تعریف یک داستان. انگار همزمان با داستان او٬ نمایشش هم برایمان اجرا می شد. کوتاه بود و به نظر می رسید که پند آموز هم باشد.

خواب ۴

هواپیما. هوا روشن بود. وقتی فرود آمد تاریک روشن بود. توی خیابان فرود آمد. دلیل خاصی برای این کار داشت. مثل ماشین ها در خیابان رانندگی می کرد و گاهی ویراژ می داد.

تاریک بود. باید هواپیما را می کشیدم و می بردم. انگار هواپیما کوچکتر بود. در پیاده رو تاریک بلوار دریا نرسیده به میوه فروشی بودم. س. خودش را به من رساند و چیزی گفت.

خانه عمه٬ انگار. س.، ن. و پ. هم آنجا بودند. با من با هیجان حرف می زدند و چیزهایی را تعریف می کردند. نمی دانستم به کدامشان نگاه کنم چون همزمان همه شان حرف می زدند. به دماغ س. نگاه می کردم و فکر می کردم این کجایش عمل شده است؟ این که فرقی نکرده و به برجستگی روی دماغش نگاه می کردم. همه شان آرایش خوبی داشتند. 

دفتر چه ی س. که در خواب حکم وبلاگ را داشت٬ آخرین خوابی بود که دیدم. داشت موضوعی را انتقاد می کرد. وبلاگش را هک کرده بودند.

خواب ۳

 - باید بلیت می گرفتیم. یا برای برگشت از خانه آقاجون یا برای رفتن به آنجا. باید بلیت را من می گرفتم و من شکایت می کردم که بلد نیستم بلیت بگیرم. توی خواب بلیت گرفتن از فرایند پیچیده تری تشکیل می شد. انگار مامان بود که برایم توضیح می داد که کاری ندارد٬ فقط کافی است اسمم را بگویم و یک بلیت بخواهم. 

- در کلاس ش بودیم. د. سوالی پرسید. من در جوابش گفتم این ها بلافصل اند. ش. هم که انگار حرفم را شنیده بود٬ به ذوق آمد و پس از مکثی کوتاه٬ با خوشحالی حرفم را تکرار کرد: «بلافصل؟ بله! بلافصل٬ بلافصل ند.»


- عمو باز یک موزه دیگر درست کرده. بابا داشت نشانم می داد. عمامه هایی روی دیوار به میخ آویزان بودند. من داشتم فکر می کردم که این عمامه ها چه وجهه تاریخی یا باستانی دارند که عمو برای موزه جمع آور ی شان کرده. علت اینکه عمو آن عمامه ها را به دیوار آویزان کرده بود این بوده که نشان بدهد هر آخوندی عمامه اش را در هر دوره زمانی خاص، به چه شکلی می بسته. بالای هر عمامه عکسی از آخوندی که عمامه اش را به آن شکل می بسته وجود داشت. در جاهای دیگر دیوار {دیوار سمت چپ هنگام ورود} کاغذهایی با میخ به دیوار وصل شده بود و روی آن با خط عمو و با خودکار آبی و قرمز توضیحاتی نوشته شده بود. من برایم سوال بود که چرا نداده اند این دسته نوشته ها را تایپ کنند. عمو در پاسخ به من گفت: «اینجوری خیلی بهتر است. دیگر اذیت نمی شوم.» اتاق تاریک و خرابه مانند بود.

 

- ته یک اتوبوس نشسته بودم. نزدیک ظهر بود. م. و ع. هم در ردیف جلوی من نشسته بودند. با اینکه اتوبوس بود م. آینه بغل داشت و من لب و دهنش را در آینه می دیدم. برایش دست تکان دادم اما او ندید. بابا هم رسید و آمد درست جلوی من ایستاد. انگار می رفتیم برای غذا. انگار بابا غذا سفارش داده بود یا شاید هم خریده بود ولی ما به رستوران می رفتیم. فکر می کنم جایی که به عنوان رستوران در آن پشت میز نشستیم همان موزه بود. یک میز بود. رویش غذا چیده شده بود. خوشحال بودم. اول غذای اصلی چیده شد که فکر کنم قرمه سبزی بود اما نمی دانم چرا من منتظر چیز دیگری بودم. فکر کنم منتظر سوپ بودم. 


خواب ۲

هوا روشن بود. سریع وارد اتاق شدیم. پشت سرم در را قفل کردم. بقیه پشت در ماندند. قرار نبود این کار را بکنم ولی به دلیلی نمی بایست راهشان می دادم. آن ها پشت در جویای علت بودند. باید به کسی که با هم در اتاق بودیم آمپول تزریق می کردم. رگ هایش درشت بود و من از این بابت خوشحال بودم. خوب نمی توانستم سرنگ را پر کنم. هی موادش را ناخواسته به هدر می دادم و سرنگ خالی می شد. انگار عجله داشتیم. وقتی سرنگ آماده شد انتظار داشتم که آمپول را به باسنش تزریق کنم اما او با حالتی که انگار درخواست بیجایی کرده باشم دستش را برای تزریق دراز کرد.


خواب ۱

شماره تلفن یکی از دانشجویان دانشکده حقوق را از یکی از بچه ها گرفتم. با او تماس گرفتم و درخواست کردم که کتابی را برایم بیاورد. خوشحال بودم از اینکه آن کتاب را دارد. دانشکده حقوق در خوابم شکل متفاوتی از واقعیت داشت. پله های مارپیچی گسترده ای وجود داشت.