به اصرار خاله الف قرار شد برای خرید به انگلیس برویم. منتظر تاکسی بودیم. سوار موتور شدیم. آسیه هم سر رسید. چیزی گفت و رفت. من یک هندست بزرگ دستم بود. سوار کشتی شدیم. در یک جای خواب مامان تبدیل شد به گوهر خیر اندیش و خاله تبدیل شد به نگار. مردم را تک تک برای بازجویی فرا می خواندند.
آب به پریز برق می پاشید. در اتاق سابق ع. بودم. پریز هشدار داد که ظرف چند ثانیه اگر دستگاههای برقی از برق کشیده نشوند٬ از کار می افتند.
- شنا می کردیم. یک گروه بودیم. بقیه ی افراد گروه فرانسوی بودند. دوتاشان لخت بودند٬ بقیه شرت و سوتین به تن داشتند. در دریا شنا می کردیم تا به مقصدی برسیم. انگار جنگی در کار بود٬ از چیزی فرار می کردیم. سرانجام رسیدیم.
- مسابقه ای در کار بود. تایم می گرفتند تا ببینند هر کسی ظرف چند ثانیه از این سو تا آن سوی استخر را شنا می کند. من داشتم تمرین می کردم. ظرف دو ثانیه می توانستم عرض استخر را طی کنم٬ وقتی نوبتم شد ۶ ثانیه طول کشید. بین زن ها اول شدم. محمد امین با ۲ ثانیه رکورد دار شد. ناراحت شدم. بیوگرافی محمد امین را به عنوان برنده مسابقه٬ پخش کردند. مشخص شد که از بچگی با آب سر و کار داشته. او همراه پدرش٬ روزی یک سطل برای خامنه ای از دریا آب می برده اند.
وسط حیاط دانشکده خودم را به غش زدم. ۳-۴ نفر آمدند دورم. ج. من را به اتاق اسناد لانه جاسوسی برد. شکوری آنجا مشغول آزمایش بود.
- با فردی در یک مکان مجلل شراب میخوردم. ما روی زمین نشسته و به ستونی تکیه زده بودیم. بطریهای شراب را با مارکهای مختلف٬ یک به یک خالی می کردیم. من داشتم فکر می کردم پس چرا مست نمی شوم.
- عروسی ای در کار بود. یک وانت بچه ریختند تو. همه چیز طور دیگری بود. آنجا خانه ما نبود٬ ولی در خواب بود. انگار عروسی م. بود.
- مامان هم میل داشت TTC بگذراند.
- از سر جایم به عنوان مجری برنامه را شروع کردم. در مورد ناخودآگاه حرف می زدیم انگار. ی. پشت تریبون رفت و تازه دوزاری ام افتاد که برنامه مال بسیج است.
- شب بود. با ع. از جایی می آمدیم یا به جایی می رفتیم. به او پیشنهاد دادم که TTC بگذراند تا زبان تدریس کند. مایل نبود. سوار ماشین شدیم. از سوپر خرید کرد. نوشابه خنک خوردم.
مرد مسنی تعقیبم می کرد. قصد کشتنم را داشت. در لا به لای جمعیت می دیدمش. او دنبال فرصتی بود که تنها گیرم بیاورد. من مدام سعی می کردم خودم را در شلوغی گم کنم تا دستش به من نرسد. چاقو در دست داشت. سبیل جوگندمی.
بالاخره تمام گرد و غبار گوشه ی فرش اتاقم را با جارو برقی تمیز کردم.
دیشب یا پریشب:
۲۰ سالم شده بود. ولی دیگر ناراحت نبودم از افزایش سن. داشتم فکر می کردم با ۲۰ سال سن هم همچنان جوانم. تمام این افکار در یک سوپر مارکت حین خرید از ذهنم می گذشت.
مرضیه را دیدم. راجع به مبحث «تعارف کردن» صحبت می کردیم. من ادعا می کردم که به تعارف هیچ اعتقادی ندارم٬ اما او تاکید داشت که من پیشتر در مصاحبه ای تعارف کردن را امری طبیعی و موجه شمرده ام. قرار شد فیلم آن مصاحبه را ببینیم. خوابم منتقل شد به روز مصاحبه. روی پل عابر بر فراز منطقه سرسبزی بودیم. به یک مسابقه شباهت داشت. مصاحبه کننده ها همانهای کیش بودند. سراشیبی بود. نزدیک بود سُر بخورم و پایم به سر آن مرد عینکی اصابت کند.
رنویی را می راندم. شرایط حساسی بود. دختری/زنی در صندلی جلو نشسته بود. رانندگی بلد نبود. ماشین یکی از بچه ها بود. داشت برای خودش بی راننده می رفت. سریع در را باز کردم و ترمز دستی را کشیدم. پشت فرمان نشستم. ماشین خوش دستی بود. دیگر با کلاچ و ترمز مشکلی نداشتم. وارد خیابان اصلی می شدم.
زلزله شده بود. خوشبختانه همه دور هم بودیم. مدیریتشان می کردم تا از زلزله در امان بمانیم. حلقه زده بودیم. کنار پنجره ای بودیم. به سمت دیگری هدایتشان کردم. موقع وقوع زلزله من روی تختم مشغول مطالعه بودم.
آقاجون اصرار میکرد که همراهشان بروم. مجلس تشییع جنازه ای بود. دور جسد پارچه ای پیچیده شده بود. در خانه مان بودیم. داشتم فکر می کردم چه باید بپوشم.
سوار ونی بودیم. با ب. راجع به بورس حرف می زدم. س. گوش می کرد. بعد س. خاطره ای تعریف کرد از میوه هایی که توی باغچه خانه اش کاشته٬ و فردی که همه ی میوه ها را خورده و بعد با کمال پررویی گفته که مزه سبزی می دهند. س. دستش قرمز بود. داشت چیزی می نوشت.
قبلتر با بچه ها سر کلاسی بودیم که بر مبنای سطح حرف زدن به انگلیسی٬ می شد واجد شرایط بورس شد. انگلیسی حرف می زدم. تعدادی ازبچه ها از لهجه ی آمریکایی ام به وجد آمده بودند و تعدادی دیگر می خندیدند.
سوتی دادن ع. موقع صحبت با تلفن. چیزی را که لازم نبود٬ داشت برای منشی آژانس می گفت. زدیم زیر خنده. او هم خنده اش گرفت.
الف. پشت فرمان بود. از مقابل ما گذشت. لبخند زد. ریشش سیاه رنگ بود.
کلاسهای بحث آزاد آقای ه. باز تشکیل می شد. در یکی از طبقات بالا رفتم دستشویی. مردی آمد و من را بوسید. انگار من روی ویلچر بودم. روز بود اما فضا تاریک.
- خانه مان را عوض می کردیم. حتی محله ی سکونت هم قرار بود به کلی تغییر یابد. ناراحت بودم. فکر می کردم چطور خواهم توانست خود را با خانه جدید که تازه میگفتند ۷۰ متر هم بیشتر نیست٬ عادت بدهم.
- خاله الف. هم در خوابم بود. بچه کوچکی هم بود٬ یا بهروز بود یا آن دنی که دیشب در فیلم کوبریک دیدم. همراه من بود.
- بار دیگر باید مصاحبه می شدم. این بار میز گردی بود با سایر متقاضیان در دور تا دور آن٬ و افرادی که نوبتشان می شد با فرمی در دست٬ به داخل آن می رفتند. شلوغ بود. با دو سه نفرشان که از قبل آشنا شده بودم٬ گپ می زدم. نوبت من شد و رفتم.
مردی بر پشت بام ساختمان رو به رویی بود. از بام ساختمان های بغلی آمده بود. رفت چند ساختمان جلوتر و آنجا سجده کرد. دیوانه بود انگار. در خواب برایم آشنا و طبیعی بود. انگار این اتفاق قبلا هم می افتاده.
- حال مامان موقع حرف زدن با تلفن بد شد.