خواب ۱۳۶

- کامیون. دربان. دربان جدید. راننده کامیون جدید. با دکتر م.م سوار قایق شدیم. انگار باید جان کسی را نجات می دادیم.

خواب ۱۳۵

- س. خانم را در تلویزیون دیدم. فهمیدم که بازیگر است. جا خوردم. گفت که در دانشگاه٬ سینما خوانده است.

- دایی ر. راضی و خوشحال بود.

خواب ۱۳۳

 با ع.ن. و ز. بر سر موضوعی اختلاف پیدا کرده بودم. ع. را سرزنش می کردم. سرش را به زیر انداخته بود. ز. خیلی زر می زد.

خواب ۱۳۲

- جنگ شده بود. از ساختمانی به ساختمان دیگر فرار می کردیم. بیشتر به یک بازی شباهت داشت. مردی کچل با سبیل باریک.

- ش. و ن. سخنرانی می کردند. بنا بود از محتوای سخنرانی از بچه ها امتحان بگیرند.

خواب ۱۳۱

الف. دل رحم تر از همیشه به نظر می رسید.

خواب ۱۳۰

. یک سری صابون مخصوص سفارش دادم.

. تعداد زیادی ایمیل به دستم رسید.


خواب ۱۲۹

  سوار قطار بودیم. ر. پشت سر من نشسته بود. از اینکه از احساسم نسبت به خودش چیزی نمی دانست٬ دلگیر بودم. به ح. گفتم. ح. دلداری ام داد. ر. شعری سروده بود. برای جمعیت خواند. تشویق شد. در این فاصله من دفترش را می خواندم. وقتی سرجایش برمی گشت٬ من را در حال ورق زدن دفترش دید. دفترش را به او  پس دادم. لبخند زد. خوشحال شدم.

مدتی بعد تلفنم زنگ خورد. ر. بود. گفت همانجا که هستم بمانم. جایی که فرد دیگری نباشد.  ماندم. آمد. ریش هایش بلند و سفید شده بود. راجع به دفترچه اش صحبت کرد. باورم نمی شد. خواستم از فرصت استفاده کنم و صریحانه بگویم که به او علاقه دارم٬ اما درست در همان زمان٬ همه به طرز وحشیانه ای دورمان حلقه زده٬ و به حرفهایمان گوش گرفتند. انتظار داشتم تنهایمان بگذارند ولی هیچکس از جایش تکان نمی خورد. مدام به تعداد افراد اضافه می شد. به شدت عصبانی بودم. می خواستم تک تکشان را جر بدهم.

ل. که در خواب برخلاف واقعیت٬ از نزدیکان ر. بود٬ با من سر لج داشت. یک درگیری فیزیکی ایجاد شد. انگار در نهایت او را از پنجره به بیرون پرتاب کردم.

خواب ۱۲۸

برنامه ی یک سفر را می چیدم. بچه ای بود که شدیدا مخالف این سفر بود و سعی داشت به هر وسیله ای مانع رفتنم شود.  مواد منفجره را زیر یک سری کاور و تجهیزات زردرنگ در نیمی از اتاقم جاسازی کرده بود. من می دانستم که مواد منفجره به من آسیبی نخواهند رساند. انفجار کوچکی رخ داد. کاورها را کنار زدم. توده کم حجمی از کاغذ و روزنامه زیر کاور شعله‌ور بود که هر چه می کردم خاموش نمی شد.

خواب ۱۲۷

دفتر به من گفت که همه ی شاگردانم از کلاس کاملاً راضی بوده اند٬ جز دو نفر؛ گفته بودند که معلم گیجی است.

خواب ۱۲۶

- به دفتر رفتم و حقوقم را گرفتم. پاکت پر از اسکناس های ۲۰ هزار تومانی بود. رنگشان آبی بود. 

- سوار هواپیما شدیم. قبل از حرکت به شارژ دوربینم فکر می کردم.

خواب ۱۲۵

- دماغم را عمل می کردند. یکی از جراحان یک چشم ریز شرقی بود. عمل به شکل سرپایی و فوری انجام می شد.

- بچه های TTC  مجددا دور هم جمع شده بودند. یکی از همکلاسی های سابقم حمیده خیرآبادی بود. داشت می گفت عید به خانه ی ما آمده و نبوده ایم.

خواب ۱۲۴

- باز هم ع. و م. بچه دار شدند. ظاهرا بچه دومشان بود. دختر بود.

- خاله م. بچه دار شد. اسمش را شیوا گذاشته بود. بچه اش را به یکی از دایی ها داد.

خواب ۱۲۳

- عمه ف. از دست من شاکی بود.

- در سالن آمفی تئاتر جمع بودیم. من مدام به دستشویی می رفتم. بار آخر دختری آمد دنبالم و خواست که زودتر از من به دستشویی برود. با عصبانیت به کناری هل اش دادم.

- بابا نام فامیلی مان را عوض کرده بود. من از ترکیب اسم و فامیل جدیدم راضی نبودم. تصمیم گرفتم اسمم را هم تغییر بدهم.

خواب ۱۲۲

- ب.ک. همراه چند دختر سوار یک خودروی رنو بود.

- در حیاط یک خانه ی ویلایی٬ تحت کنترل بودم. ماشینی آنجا بود.


خواب ۱۲۱

در مکان مجللی بودم. ظاهرا یکی از موسساتی بود که در آن درس می دادم٬ اما بیشتر به لابی یک هتل می مانست. باید می رفتم سر کلاس. دیر شده بود. انگار مشکلی بود که نمی شد بروم سر کلاس. به خاطر دیر رفتنم توبیخم کردند. باید می رفتم٬ اما نمی شد. انگار می خواستم لباس هایم را عوض کنم. هر کار می کردم نمی شد. نیم ساعت لفتش دادم. همه منتظرم بودند. ناخواسته طول می کشید. می دانستم که بچه ها سر کلاس منتظرم هستند.

خواب ۱۲۰

- ع و م بچه دار شده بودند. م. تا لحظه ی آخر مشغول به کار بود. قرار بود بچه اش ۸ ماهه به دنیا بیاید.

- زلزله شد. نشسته بودیم.

- با بهرام دعوایم شد. یک بحث لفظی.

خواب ۱۱۹

ع. از ماشین پیاده شد. من و مامان داخل ماشین بودیم. من عقب نشسته بودم. با اینکه ترمز دستی را کشیده بود٬ ماشین داشت عقب عقب می رفت. من ماشین را به گوشه ای هدایت کرده و ترمز گرفتم.

خواب ۱۱۸

مینا به یاد قدیم «لینکین پارک» گوش می کرد و سرش را تکان می داد. پشت میز با شخص دیگری نشسته بود.

خواب ۱۱۷

بچه ها برایم سوپ با نان فانتزی آورده بودند. دم در سلف دانشکده بودیم. خوشحال شدم. ناگهان یکی نانم را دزدید. جا خوردم. به گمانم مهسا بود.