- کامیون. دربان. دربان جدید. راننده کامیون جدید. با دکتر م.م سوار قایق شدیم. انگار باید جان کسی را نجات می دادیم.
- س. خانم را در تلویزیون دیدم. فهمیدم که بازیگر است. جا خوردم. گفت که در دانشگاه٬ سینما خوانده است.
- دایی ر. راضی و خوشحال بود.
- جنگ شده بود. از ساختمانی به ساختمان دیگر فرار می کردیم. بیشتر به یک بازی شباهت داشت. مردی کچل با سبیل باریک.
- ش. و ن. سخنرانی می کردند. بنا بود از محتوای سخنرانی از بچه ها امتحان بگیرند.
الف. دل رحم تر از همیشه به نظر می رسید.
مدتی بعد تلفنم زنگ خورد. ر. بود. گفت همانجا که هستم بمانم. جایی که فرد دیگری نباشد. ماندم. آمد. ریش هایش بلند و سفید شده بود. راجع به دفترچه اش صحبت کرد. باورم نمی شد. خواستم از فرصت استفاده کنم و صریحانه بگویم که به او علاقه دارم٬ اما درست در همان زمان٬ همه به طرز وحشیانه ای دورمان حلقه زده٬ و به حرفهایمان گوش گرفتند. انتظار داشتم تنهایمان بگذارند ولی هیچکس از جایش تکان نمی خورد. مدام به تعداد افراد اضافه می شد. به شدت عصبانی بودم. می خواستم تک تکشان را جر بدهم.
ل. که در خواب برخلاف واقعیت٬ از نزدیکان ر. بود٬ با من سر لج داشت. یک درگیری فیزیکی ایجاد شد. انگار در نهایت او را از پنجره به بیرون پرتاب کردم.
برنامه ی یک سفر را می چیدم. بچه ای بود که شدیدا مخالف این سفر بود و سعی داشت به هر وسیله ای مانع رفتنم شود. مواد منفجره را زیر یک سری کاور و تجهیزات زردرنگ در نیمی از اتاقم جاسازی کرده بود. من می دانستم که مواد منفجره به من آسیبی نخواهند رساند. انفجار کوچکی رخ داد. کاورها را کنار زدم. توده کم حجمی از کاغذ و روزنامه زیر کاور شعلهور بود که هر چه می کردم خاموش نمی شد.
دفتر به من گفت که همه ی شاگردانم از کلاس کاملاً راضی بوده اند٬ جز دو نفر؛ گفته بودند که معلم گیجی است.
- به دفتر رفتم و حقوقم را گرفتم. پاکت پر از اسکناس های ۲۰ هزار تومانی بود. رنگشان آبی بود.
- سوار هواپیما شدیم. قبل از حرکت به شارژ دوربینم فکر می کردم.
- دماغم را عمل می کردند. یکی از جراحان یک چشم ریز شرقی بود. عمل به شکل سرپایی و فوری انجام می شد.
- بچه های TTC مجددا دور هم جمع شده بودند. یکی از همکلاسی های سابقم حمیده خیرآبادی بود. داشت می گفت عید به خانه ی ما آمده و نبوده ایم.
- باز هم ع. و م. بچه دار شدند. ظاهرا بچه دومشان بود. دختر بود.
- خاله م. بچه دار شد. اسمش را شیوا گذاشته بود. بچه اش را به یکی از دایی ها داد.
- عمه ف. از دست من شاکی بود.
- در سالن آمفی تئاتر جمع بودیم. من مدام به دستشویی می رفتم. بار آخر دختری آمد دنبالم و خواست که زودتر از من به دستشویی برود. با عصبانیت به کناری هل اش دادم.
- بابا نام فامیلی مان را عوض کرده بود. من از ترکیب اسم و فامیل جدیدم راضی نبودم. تصمیم گرفتم اسمم را هم تغییر بدهم.
- ب.ک. همراه چند دختر سوار یک خودروی رنو بود.
- در حیاط یک خانه ی ویلایی٬ تحت کنترل بودم. ماشینی آنجا بود.
در مکان مجللی بودم. ظاهرا یکی از موسساتی بود که در آن درس می دادم٬ اما بیشتر به لابی یک هتل می مانست. باید می رفتم سر کلاس. دیر شده بود. انگار مشکلی بود که نمی شد بروم سر کلاس. به خاطر دیر رفتنم توبیخم کردند. باید می رفتم٬ اما نمی شد. انگار می خواستم لباس هایم را عوض کنم. هر کار می کردم نمی شد. نیم ساعت لفتش دادم. همه منتظرم بودند. ناخواسته طول می کشید. می دانستم که بچه ها سر کلاس منتظرم هستند.
- ع و م بچه دار شده بودند. م. تا لحظه ی آخر مشغول به کار بود. قرار بود بچه اش ۸ ماهه به دنیا بیاید.
- زلزله شد. نشسته بودیم.
- با بهرام دعوایم شد. یک بحث لفظی.
ع. از ماشین پیاده شد. من و مامان داخل ماشین بودیم. من عقب نشسته بودم. با اینکه ترمز دستی را کشیده بود٬ ماشین داشت عقب عقب می رفت. من ماشین را به گوشه ای هدایت کرده و ترمز گرفتم.
مینا به یاد قدیم «لینکین پارک» گوش می کرد و سرش را تکان می داد. پشت میز با شخص دیگری نشسته بود.
بچه ها برایم سوپ با نان فانتزی آورده بودند. دم در سلف دانشکده بودیم. خوشحال شدم. ناگهان یکی نانم را دزدید. جا خوردم. به گمانم مهسا بود.