خواب ۱۷۶

 ع. و مامان می خواستند اتاقم را منفجر کنند. به طرز وحشتناکی احساس ناامنی می کردم. به رفتن فکر می کردم. مواد منفجره را از خانه بیرون بردم. توی سطل زباله ریختمشان. می گفتند این مواد یک بازه ی ۵۰ متری را تحت الشعاع قرار می دهد. فاصله گرفتم. آتش سوزی شد. چندی بعد٬ سر و کله آتش نشانی هم پیدا شد.


خواب ۱۷۲

 

 دندانم لق شده بود. با آن آنقدر بازی کردم که از بیخ کنده شد. در آینه جای خالی اش را نگاه می کردم. حالا ته گلویم را بهتر می دیدم. پیش خودم فکر می کردم که این قطعا باید خواب باشد. منتظر بودم که بیدار شوم.

خواب ۱۶۸

 

وقت کلاس تمام شده بود اما من همچنان درس می دادم. بچه ها عجله داشتند بروند. زیر لب گفتم: Fuck you. بچه ها از حرکت لبم فهمیده٬ خندیدند.

خواب ۱۶۳

- عمه با بچه هایش آمده بود. الف نیامده بود. خواب بوده و هر چه سعی کردند بیدارش کنند٬ دُم به تله نداده است.

- در کوچه هایی شبیه به آنِ رم بودیم. بچه ها بازی می کردند. نوزادی از بلندی پرتاب شد٬ که او را در نزدیکی زمین، در هوا، گرفتند.

- زنی روی ویلچر با پارچه ای سراسر خونین روی پایش از جلو ما عبور کرد. شیئی در دست داشت. وقتی عبور کردیم تازه متوجه شدم که آن شیء یکی از پاهای قطع شده اش بوده است. اصلا آمده بود آنجا٬ جایی شبیه به مطب یا کلینیک٬ که پایش را برایش قطع کنند. با خود فکر کردم که کار به جایی کرده است. پایش را برایش در دستگاه مخصوصی انداختیم. دستگاه خرده خرده پا را بلعید.

- با ع. و م. و مامان و بابا مشغول صحبت بودیم. من همان جمله ای را تکرار کردم که دیشب در داستان خوانده بودم: حوصله این احوالپرسی های احمقانه در میهمانی ها را ندارم. ع. و م. به علامت تایید و رضایت از چیزی که گفتم خندیدند و سر تکان دادند. ع. خیلی از حرفم خوشش آمده بود.

خواب ۱۶۲

داشتم  would را درس می دادم. به انگلیسی به بچه ها گفتم که باید به دستشویی بروم. بچه ها نمی گذاشتند انگار. وقتی بیدار شدم به دستشویی رفتم.

خواب ۱۶۱

- برای مامان و بابا سالاد پرملاتی درست می کردم.

- مقاله ای نوشتم و دادمش برای چاپ درنشریه دانشکده. بچه های انجمن اسلامی برگه مخصوصی به من دادند که نوشته را در آن پاک نویس کنم. قبل از چاپ س.ا آن را خواند تا ایراداتش را به من بگوید.

خواب ۱۶۰

- بچه ی م. و ع. را من به دنیا آوردم.

- خانه ی آقاجون بودیم. آقاجون سر و صدا می کرد. به آشپزخانه رفتم تا ظرفها را همراه با خاله ر. بشویم. مدام ظرفی از دستم به زمین می افتاد. مامان بزرگ کمکم می کرد.

خواب ۱۵۹

س. می خواست با من مصاحبه کند. محتوای یک لیسنینگ را بدون اینکه به آن گوش کرده باشم٬ از من می پرسید. با او دعوا کردم.

خواب ۱۵۸

- بچه های کلاس پیشرفته مدام رفت و آمد می کردند٬ با هم حرف می زدند٬ حواسم را پرت می کردند و من را به اشتباه می انداختند. سرشان داد بلندی کشیدم. تهدیدشان کردم که دیگر به آن موسسه برنخواهم گشت. امید داشتم که همه با خواهش و زاری بخواهند که حرفم را پس بگیرم٬ اما هیچکس چیزی نگفت.

- هوا تاریک بود. در کوچه پس کوچه ها گم شده بودم و هر چه سعی می کردم راهم را به خیابان اصلی پیدا کنم٬ باز برمی گشتم سر جای اولم.