خواب ۱۹۹

 سرانجام موبایلم را چک کردم.

خواب ۱۹۸

با بچه های تور در حال حرکت بودیم. بار سنگینی به دوش می کشیدیم. جایی که بودم خوب نبود.

خواب ۱۹۷

 پشت یک ون نظامی نشسته بودیم. دستان مان را بسته بودند. یکی از بچه ها مسلح بود. وقتی افسران نظامی سوار شدند اسلحه ها را قایم کردیم. مایع سیال درون اسلحه را خالی کردیم. افسر صدایش را شنید و به طرفم آمد.

خواب ۱۹۶

بچه ای داشتم. بچه را پیش دایی ر. در مشهد گذاشته بودم. رفتم پیشش. محروم و بدبخت به نظر می رسید. برایش چیزهایی خریدم٬ از جمله یک میز تحریر.

خواب ۱۹۴

- برای ارشد می خواندیم. من خیلی خوب بودم.

- ز.ع مشکلی پیدا کرده بود. د.و.  همراه همسرش آمده بود تا در مورد وضعیت او با من صحبت کند.

خواب ۱۹۳

داشتم یک مطلب فرانسوی را به این مضمون می خواندم:

«روزی مردی با یک زن بیوه که بچه ای هم داشت٬ ازدواج می کند. مرد می خواست از جلو بگیرد٬ اما زن مایل بود که از پشت بدهد. سرانجام با تحقیقاتی که روی جلوی زن انجام دادند٬ مشخص شد که...» و در اینجا بیدارم کردند.


پ.ن: در خواب به جای واژه ی جلو (در معنای واژن) لغتی که در زبان فرانسه معنای دیگری دارد، به کار رفته بود؛ چیزی شبیه به "parure"! من این واژه را تا قبل از این خواب نمی شناختم و همین الان معنی آن را که ظاهرا "زر و زیور" است، چک کرده، یاد گرفتم.


خواب ۱۹۲

دکتر ف. رانندگی می کرد. من و م. عقب نشسته بودیم و فامیلی‌اش را مسخره می کردیم. در نهایت دکتر ف. که در تمام مدت صدایمان را شنیده بود، حالمان را گرفت.

خواب ۱۹۱

- از بچه ای که سرپناهی نداشت مراقبت می کردم. انگار خودم هم جایی نداشتم بروم. وسط بلوار زیر درخت ها لانه کردیم. کودک٬ سیاه و کثیف بود. می خواستم برایش غذا پیدا کنم.

- به دانشکده سری زدم. انگار با یکی از مسئولین کاری داشتم. اکثر مسئولین رفته بودند٬ و تقریبا همه جا تاریک بود.

خواب ۱۹۰

به دلیل فراوانی آشغال های کف اتاقم٬ قدرت مکندگی جارو برقی کاهش یافته بود. لوله ی جارو٬ آشغال ها را پس می داد. بدن تکه تکه شده سوسک های کوچک و بزرگ٬ روی فرش پراکنده می شدند. سرانجام وقتی به ذهنم رسید که این باید یک خواب باشد٬ موفق شدم کل سطح فرش را تمیز کنم.

خواب ۱۸۹

- دکترها من را از اتاقی به اتاق دیگر می بردند. همه چیز مشکوک به نظر می رسید. در نهایت به من گفته شد که مشکلم قابل حل نیست.

- صرف افعال عربی٬ معرفه و نکره٬ معرب٬ حروف ناصبه

خواب ۱۸۸

- از .و. انتقام می گرفتم. او اما عین خیالش نبود.

- مدرسه ای بودم. می خواستم برای امتحان تقلب کنم. معلم قبل از شروع امتحان در مورد تقلب تذکر داده بود. امتحان شروع شد. معلم تمام فرمولهایی را که خودم بلد بودم پای تخته برای همه نوشت نوشت. حالم گرفته شد. دیگر رغبتی برای ادامه نداشتم.

خواب ۱۸۷

- به اتفاق چند تا از هم مدرسه ای ها در زندان بودیم. بعد از 6 روز همگی آزاد شدیم. وسایلمان را پس می دادند. کفش های من نبود. وقتی برای پیدا کردن کفش ها به زندان مراجعت کردم، دیدم دارند همه جا را می شویند. قرار بود که آن شعبه تعطیل شود. موضوع را به خدمه گفتم. مخزن "گمشده ها" را نشانم دادند. گشتم. چند جفت کفش آنجا بود، اما مال من، نه.

- مسافرکشی می کردم. فرمان، سمت راست ماشین بود. پسر جوانی را سوار کردم. عقب نشست. از آینه مدام دید می زدم. لبخندی به لب داشت. بد رانندگی می کردم، مسیر را دیر عوض می کردم و ناچار می شدم دنده عقب بروم. دست آخر به بیراهه رفتم.

خواب ۱۸۶

- کنار دریا بودیم. ع. تعریف می کرد: سال ها پیش چند آخوند در راستای اهداف سیاسی زیر آن دریا بمب گذاری کرده بودند. ماجرا را همه به جز من می دانستند.

- می خواسم پاره اش کنم.

خواب ۱۸۵

 تصمیم گرفتم بدهم موهایم را سفید کنند. موهایم تماما سفید شد. گاهی هم جوگندمی به نظر می رسید. خوشحال بودم.

خواب ۱۸۴

- در هواپیما بودم. تعدادی از سرنشینان هواپیما مشکوک به نظر می رسیدند. انگار دست به یکی کرده بودند تا به من آسیب برسانند. به هم علامت می دادند. مدام جاهایشان را عوض می کردند. ترسیده بودم. یک قیچی در دست داشتم. به هر کسی که به من نزدیک می شد٬ با قیچی حمله می بردم؛ اما آنها آسیب ناپذیر به نظر می رسیدند. پیاده شدیم. هوا تاریک بود. تعدادی از افراد مظنون چادر سرشان کرده بودند.

- شب بود. در خیابان رانندگی می کردم. در لاین مخالف من٬ ماشینی درست از کنارم عبور کرد؛ سرنشینان ماشین٬ پسران جوانی بودند که به موسیقی٬ با صدای بلند گوش می کردند. کمی جلوتر یک ماشین پلیس ایستاده بود. انگار پلیس من را دید. متوقفم کردند. مرد پلیس از یک خانم خواست که به من رسیدگی کند. زن چادری سروقتم آمد و به من دست بند زد. مدارکم را سوراخ کردند. فکر می کردم که چرا به خاطر رقصیدن باید دستگیر می شدم؛ مگر مدارک کافی نبود؟ در همان حین٬ انگار که متوجه شده باشند کاری نکرده ام٬ دستبند را از دستم باز کردند. مرد پلیس گفت: «خیابان جای رقصیدن نیست». راهی ماشین شدم.


- خانه ی آقاجون بودیم. دایی م. گم شده بود. فردی با ظاهری شبیه به دایی م. وارد خانه شد. شاید هم خود دایی م. بود؛ رفتارش اما عوض شده بود. همه می ترسیدیم. خودش را با اسم دیگری به ما معرفی کرد. انگار کسی را کشته بود.

خواب ۱۸۳

- با ش. می رقصیدم. هر دو لباس مجلسی به تن داشتیم. ش. سپس دامن سیاه چین داری پوشید و شروع کرد به چرخ زدن. اتفاقاتی افتاد. ش. در همان روز اعدام شد.

- یکی از بچه ها در مورد الهه صحبت می کرد. انگار الهه تمایل نداشت با او رابطه داشته باشم.


خواب ۱۸۲

رفته بودم به خانه ی قبلی مان سری بزنم.

خواب ۱۸۱

- از جایش بلند شد و گفت: «بهترین سکسی بود که در تمام عمرم داشتم.» و لباس پوشید.

- من و مامان در یک کشور خارجی بودیم. فرایند تکنولوژیک نوینی جهت معاینه ی فنی ماشین به شکل اجباری برای همه انجام می شد. تک تک قطعات ماشینم طی این فرایند بررسی شدند. گفتند روکش صندلی های ماشین حاوی مواد سرطان زاست. 

        - «حالا باید چه کار کنم؟»

        - «هیچی! فقط خواستیم بدانید.»

خواب ۱۸۰

مامان و بابا به مسافرت رفتند. خوشحال بودم. فورا به ع.ت. زنگ زدم. ع.ت. آمد. می ترسیدم مامان-بابا ناغافل سر برسند. هر چند دقیقه یک بار٬ بهشان زنگ می زدم.