خواب ۲۴۱

  آمار بازدید این وبلاگ از همیشه بالاتر رفته بود.

Run away

 


by Salvador Dali
from Spellbound (1945) / Alfred Hitchcock

خواب ۲۴۰

  - در فرودگاه بودم، قرار بود بروم امریکا دوباره تافل بدهم. داشتم فکر می‌کردم من که تافلم را داده‌ام؛ پس چرا دارم دوباره اقدام می‌کنم؟ پروازم کنسل شد انگار. از این باجه به آن باجه می‌دویدم. بلیت گیرم نمی آمد. باید حوزه امتحانی دیگری پیدا می‌کردم، اما اینترنت در دسترسم نبود.


- Dark balcony/roof/deck: there was an event. I and S. were playing around with two guys. They were bar tenders maybe. It was my plan. They so couldn't believe this.


- رابطه در کالسکه

- عمو و زن عمو م. را سر جای‌شان نشاندم.


خواب ۲۳۸

   - طبق معمول زیر سقف خانه پرواز می کردم. دور تا دور هال و پذیرایی را چند دور چرخیدم. این یکی از رایج ترین فعالیت‌هایی است که خوابش را می‌بینم. به قدری راحت و طبیعی است که هر بار بی‌چون و‌چرا باورم می‌شود؛ انگار عادت همیشگی‌ام بوده است. این بار خانه خودمان نبودم. جای دیگری پرواز می‌کردم شبیه به خانه آقاجون. شاگردهای قدیمی‌ام بودند و افراد دیگری که نمی‌شناختم. بچه‌ها من را می‌دیدند و سلام می‌کردند. داشتند عکس دسته جمعی می‌گرفتند. پسری شبیه به الف. در میانشان بود. نظرم را از دور جلب کرد. در مقابل او فرود آمدم و در چشمانش زل زدم. فاصله بین‌مان کم بود؛ جزئیات صورتش، خال‌های ریز، جوش‌ها و سیم دندان‌هایش قیافه‌اش را کاملا عوض می‌کردند. نیشش تا بناگوش باز شد. او الف نبود. پریدم و چرخیدن دور خانه را از سر گرفتم. بچه‌ها اصرار داشتند در عکسشان باشم.


- دندانپزشک بود، اما می خواست همه‌جایم رامعاینه کند. تیزوبز بود. انگار همه چیز می‌دانست. اولش تردید داشتم اما بعد تصمیم گرفتم که این با بقیه فرق دارد؛ خودم را تسلیمش کردم. بعد از معاینه مشخص شد که هیچ مشکلی ندارم. در انتها داشت طول واژنم را محاسبه می‌کرد. همزمان با هم گفتیم: 8 سانت!

خواب ۲۳۷

 

در خانه خودمان بودیم. شلوغ بود. فضای خانه مات و دودی بود. ع. و م. در مرکز جمع قرار داشتند و فک و فامیل دورشان حلقه زده بودند. م. به شدت شبیه ع شده بود. اصلا خود ع بود. برای اولین بار فهمیدم م. از ته دل راضی به جدایی نیست و انگار مایل است ع را منصرف کند. چشمهایش قرمز شده بود.


بی‌هوا پشت پنجره رفتم و ناخواسته یاکریم و کفترچاهیِ بزرگِ سیاهِ کلاغ‌مانندی را که تا آن لحظه آنجا بودند، پراندم. رفتند نشستند روی کابل برق. مدتی گذشت.

پرنده ها برگشته بودند. از اینکه از غیاب‌شان برای ریختن غذا استفاده نکرده بودم افسوس خوردم. برای پرنده دست تکان دادم و با اشاره به او فهماندم که الان برایت غذا می آورم. با خوشحالی سر تکان داد. این اولین ارتباط من با یک کفترچاهی بود. هیجان‌زده شدم. آشپزخانه را زیر ورو کردم؛ برخلاف همیشه برنج و گندم پیدا نمی کردم. هر چه گیرم می آمد می ریختم توی یک نعلبکی اسپرسو؛ نرمه برنج های روی میز, عدس و برنج خشک از توی قابلمه خالی و یک سری چیزهای دیگر. نوشیدنی به خصوصی پیداکردم (انگار شربت آلوورا بود) که خیال کردم پرنده ها خوششان می‌آید. یک قاشق از آن برداشتم. [حالا که با من دوست شده بودند، حتما دیگر فرار نمی‌کردند.] تا پر شدن نعلبکی، محتوای قاشق به نیمه رسید.

خواب ۲۳۶

 - یک نامه ناشناس، حاوی تمام اطلاعات شخصی من به دستم رسید. انگار به منظور تهدید فرستاده شده بود: شما خانم فلانی، متولد فلان، فارغ التحصیل فلان جا که قرار است...


- بابا با یک جعبه جوجه به خانه آمد. جوجه ها رنگ پریده اما درشت بودند. هر کدام در یک محفظه پلاستیکی مجزا قرار داشتند؛ تعدادشان زیاد بود و سر و ته‌شان در نگاه اول مشخص نمی شد. سر یکی از جوجه ها را بوسیدم. بعد فهمیدم چیزی که بوسید‌ه‌ام سر جوجه نبوده.

خواب ۲۳۵

تکلیفم را با م. و ا. یکسره کردم. یقه‌اش را چسبیده بودم و هر چه به دهنم می‌رسید بارش می کردم. پایش را می‌کشیدم. طبق معمول جواب‌هایی در آستین داشت اما به تته پته افتاده بود.

با همه می‌جنگیدم. به خصوص با م. 

س.ص. به جای ن.ع. زنگ زدم به ن.م. خبر دادم.

خواب ۲۳۴

{در واقع} وقت شام بود و صدایم می‌زند:


{در خواب} صدایم می‌زدند. از در خانه عباس آباد بیرون آمدم و با همان لباس خانه که به تن داشتم و همان وضع آشفته ی از خواب بیدار شده، به وسط خیابان زدم. ع. با لباس‌های امروزش در پیاده رو نشسته بود و با موبایلش مشغول بود. وانمود کرد که مرا ندیده. هنوز به آن سمت خیابان نرسیده بودم که ماشین ها به طرفم سرازیر شدند. فکر می‌کردند من دیوانه‌ام.

با شتاب از پیاده رو ها عبور می‌کردم. 

خانمی به خانه زنگ زد. خاله م. به او پیشنهاد خواهری داده بود. او می‌خواست از ما برای این کار اجازه بگیرد.

خواب ۲۳۲

ز.، پ.، و جمع دیگری از دوستان در اتاق خوابم بودند. یک بحث گروهی بود. من حرف می‌زدم، پ. تاییدم می‌کرد؛ پ. روب دو شامبر قهوه‌ای با شلوار جین به تن داشت.

خواب ۲۳۱

من، ع. و بابا بحث می‌کردیم. سرانجام بابا حق را به ع. داد: البته به نقل از حضرت علی هم حدیثی هست که توحید تا آنجا خوب است که دست و پا گیر نباشد.

قرار بود ز. شب را پیش ما بماند. انتظار می‌رفت الگوی خوبی برای او باشم، دارو خوردم و خوابم برد. صبح روز بعد نه از قوطی داروهایم خبری بود و نه از ز.

خواب ۲۳۰

شب بود. انگار همه فک و فامیل در خانه ما بودند. داخل خانه شلوغ بود و من باید لب بالکن می‌نشستم و ناخن‌های پایم را می‌گرفتم. نمی‌توانستم داخل خانه این کار را بکنم. باید حتما به بالکن می‌رفتم. وضعیت دشواری داشتم؛ چمباتمه زده بودم روی لبه بالکن و به سختی ناخن می گرفتم. باید مراقب می‌بودم که ناخن‌ها توی بالکن نریزند. ناخن‌ها را پایین می‌ریختم٬ و به داخل خانه برمی‌گشتم. این کار چند بار تکرار شد. بازگشت از روی لبه دیوار بالکن کار نفس‌گیری بود٬ به خصوص این که بابا در حال ساییدن دیواره بالکن بود٬ و هر بار که برمی‌گشتم این دیواره باریک‌تر از قبل شده بود. دفعه آخر که برگشتم دیوار کاملا نازک شده بود٬ هر لحظه ممکن بود فرو بریزد. دو نفر از پنجره به بیرون خم شده بودند و من را می‌پاییدند. مطمئن بودم که این بار خواهم افتاد. در اوج وحشت  از ارتفاع و تلاش برای نجات٬ در جای نامشخصی از ذهنم به این فکر می‌کردم که  چندان هم جای نگرانی نیست؛ فوقش می‌افتم٬ تمام می‌شود٬ می‌رود.

خواب ۲۲۷

 

 برنامه قرار بود ساعت ۱۳ برگزار شود. آیدا و مرضیه همکاری نمی‌کردند. زمان اجرای برنامه جلو افتاد. شوکه شده بودم. با م. دعوا کردم. دندانم کنده شد. خیال می‌کردم که حتما خواب است؛ اما با گذشت زمان٬ مطمئن شده بودم که خواب نیست.

خواب ۲۲۶

خانم ض. با من تماس گرفت. همه چیز را می‌دانست. از اینکه با وجود اطلاع از آخرین تغییرات و رویدادها همچنان بر بازگشت من به م.ت. اصرار داشت٬ سخت در عجب بودم. البته از لحن صدایش مشخص بود که دل چندان خوشی هم از من ندارد. خداحافظی کردیم. قضیه منتفی شد.

خواب ۲۲۵

 فردی {که الان یادم نیست چه کسی بود} در حیاط خلوت ایستاده بود. در سه طرف او سه اتاق بود که از داخل به هم راه داشتند. من در اتاق وسطی بودم. او سعی داشت به زور وارد شود. در ِ اتاق وسطی را قفل کردم. او از در سمت چپ وارد شد٬ و از آنجا به اتاق وسطی. فکر اینجایش را نکرده بودم. برخلاف تصورم هیچ آسیبی به من نرساند.

خواب ۲۲۴

 موهایم بلند و بلوند بود و خانم آرایشگر با بروس مخصوصش موهایم را فر می‌داد. می‌گفت: «موهای زن که نباید کوتاه باشد». در پایان موهایم به حالت اولش برگشت.

خواب ۲۲۳

- رفتم پیش دکتر و. کت و شلوار خاکستری به تن داشت. انگار نمی‌خواست اسم من را در کار قرار دهد. مضمون نهایی حرف او این بود که کار من حتی با بازنویسی هم قابل یکدست سازی با کار او نخواهد بود. احتمالا کار من را به کل کنار گذاشته بود و می‌خواست همه را از اول خودش انجام دهد. این موضوع بدجوری حالم را گرفت.

- جلوی آینه ایستاده بودم و آقای ه. پشت سر من بود. {اتفاقاتی افتاد که در حال حاضر تصور آن برایم نفرت انگیز است٬ اما در خواب بسیار لذت بخش بود. مطمئن نیستم چقدر خواب بود و چقدر خیال؛ گویی در خلق بخشی از آن تخیل من دخیل بود٬ چون یکی از صحنه‌ها را چند بار عقب-جلو کردم تا اتفاق را به میل خود بازسازی کنم.}



خواب ۲۲۲

- آخرین تغییرات در فایل «اتوسیو» شده، اعمال نشده بود. نسخه اصلی فایل را پیدا نمی‌کردم. پاک گیج شده بودم.

- در آستانه در اتاق دکتر ش. ایستاده بودم. مشغول صحبت با دکتر پ. بود. چند نفر از بچه‌ها پشت سرم بودند و مدام می گفتند: «برو تو.» تلفن اتاق دکتر ش. زنگ زد. دکتر پ. جواب داد. تماس از فرانسه بود. با من کار داشتند. دکتر پ. با هیجان به من می‌گفت که «زود باش، بیا جواب بده، از فرانسه است.» پاک گیج شده بودم. می‌خواستم بگویم حتما اشتباهی شده. آنها از کجا باید می‌دانستند که من در اتاق دکتر ش. هستم؟ با آن که سرم پر از علامت سوال بود، چیزی نمی‌گفتم. گوشی را گرفتم. کسی داشت فرانسوی شکسته‌ای را مخلوط با کلمات فارسی بلغور می‌کرد. م.مِ دیوانه بود. سر کارم گذاشته بودند.

خواب ۲۲۱

- یک گیلاس پر٬ شامپاین خوردم. ع. گفت: «حالا نمی‌خواد همین بار اولت این همه بخوری». ته گیلاس موادی ته نشین شده بود. در خواب می‌دانستم که این مواد تفاله گیاه به خصوصی است که شامپاین عصاره آن است. اول کمی مردد بودم٬ اما بعد شامپاین را با تفاله‌هایش یک جا سر کشیدم. باز هم خوردم٬ اما {طبق معمول} هر چه می‌خوردم مست نمی‌شدم؛ بابت این موضوع سخت ناراحت بودم.