- خانم ش. به من لبخند میزد. خیلی مهربان شده بود.
دکتر م. nipple را به جای pimple به کار برد. پچپچی بود که اتاق را برداشت.
شیما نماز میخواند. او را با خودم به جایی بردم. در راه با هم بحث میکردیم.
- من به اتفاق همدستم (به گمانم اکرم) خانه بزرگی را آتش زده بودیم. انگار عده زیادی کشته شده بودند. پلیس سر رسید. نمیدانستم نقشه بعدی اکرم چیست. انگار باید ادعا میکردیم که رهگذر بودهایم؛ باید زود برمیگشتیم.
- دم پاساژ منتظر مامان و بابا بودم. دلارام من را دید؛ جلو آمد و احوالپرسی کرد. رفتیم پیش بچهها. نیلوفر و لیلا و یکی دوتای دیگر. هیچ از دیدن من خوشحال نشدند. از آنها خواستم من را با خودشان به جایی ببرند. گفتم تنها هستم و مسافرت با مامان و بابا به من تنهایی خوش نمیگذرد. نیلوفر من را کنار کشید و منصرفم کرد. گفت من نباشم بهتر است. خودم را منطقی گرفتم و گفتم هیچ اشکالی ندارد. به طرف پاساژ برگشتم. همه آنجا جمع شده بودند.
- به من و خاله الف. تیراندازی میشد. ما سوار موتور بودیم؛ باید مهاجمان را از مسیر منحرف میکردیم. خاله الف. دیگر نمیتوانست ادامه بدهد. مخفی شدیم.
- من و الف. زندانی بودیم. از بالکن یکی از اتاقها فرار کردیم. دربان را اجیر کردیم تا در را برایمان باز کند. در راه خاله م. ما را دید و به زندانبانها خبر داد.
پس از دستگیری: من و الف. در خانه یکی از فامیلها بودیم. همه چپ چپ نگاهمان میکردند. نقشهای طراحی کردم که باز فرار کنیم اما الف. انگار دیگر قصد همراهی با من را نداشت.
- به کنسرت یک خواننده سیاه رفته بودیم. خواننده به طرفم آمد٬ معنی اسمم را پرسید٬ بعد رو به جمع گفت: «او یک نابغه است».
ر. بدجوری نگران وضعیت انتخابات جامعه بود و دلش شور اختلافات داخلی را می زد. دنبال دفتر جدیدی برای جامعه میگشتیم.
- دکتر و. ترجمه من را به اسم خودش چاپ کرده بود. زیر اسم خودش٬ اسم من را خیلی ریز نوشته بود.
دست دکتر ر. رو شد.
- یک جلسه٬ بیخبر٬ نرفتم سر کلاس و جلسه بعد ترم را تمام کردم. سوپروایزر آن جلسه را به جای من ساب گذاشته بود. معلم ساب را نمی شناختم. روز دیگری٬ وقتی با خانم سوپروایزر سر میز غذا نشسته بودیم٬ از کاستیهای موسسه گفتم. سوپروایزر سرش را عمیقا در بشقاب غذا فرو برده٬ خود را به نشنیدن زده بود. داشتم میزان حقوقم در تک تک موسسات دیگر را می گفتم. معلم ساب سرش را تکان می داد اما ظاهرا با من همعقیده نبود؛ انگاری بدجوری نمکگیر موسسه شده بود. با سوپروایزر شروع به جر و بحث کردم. آقای رئیس هم وارد بحث شد. درگیری شدت پیدا کرد؛ رئیس به سرعت به اتاقش رفت تا اخراجم کند. دستور داد بنویسند به دلیل بدرفتاری... اما من تاکید داشتم که: «نخیر آقا٬ بنویسید خودم استعفا دادهام». عصبانی بودم و فریاد می زدم. هرچه به ذهنم می رسید گفتم. در نهایت حکم اخراج آقای رئیس را پاره پاره کردم و خارج شدم.
- رفته بودم موسسه. بدجوری تشنهام بود٬ هرچه آب می خوردم تشنگیام رفع نمیشد. رفتم آشپزخانه. یکی از همکاران که اسمش را یادم نیست٬ صدایم زد. برگشتم. دیدمش. بغلم کرد. شروع کرد به حرف زدن. در یخچال را باز کردم. به ناچار تنها نوشیدنی موجود در یخچال را توی لیوان ریختم و از آن خوردم. چیز عجیبی بود. به استفراغ میمانست. او همچنان حرف میزد. فاصلهاش از من کم بود؛ به قدری که جزئیات صورتش را بزرگ بزرگ میدیدم. زشت و چروکیده شده بود. زیر ابروانش پر بود. انگار فهمید به چه فکر میکنم. بلافاصله دور شد.
- کلاسهای فرانسه باز برگزار می شد. نگار و افشین و ساسان و بقیه. دو نفر سیاهپوست هم بودند. خیلی خوشحال بودم که در کلاسمان خارجی داریم. فضای کلاس بیشتر به یک باشگاه٬ یا سالن آمفی تئاتر میمانست. خانم ث. در روش تدریسش تغییرات به خصوصی اعمال کرده بود. تحرکش مضاعف شده بود٬ ادا٬ ورجه وورجه و مقادیر معتنابهی خنده و شوخی به آن اضافه کرده بود. نگار سر صحبت را با آقای بغل دستیمان که جدید بود و خارجی به نظر می رسید٬ باز کرد. فهمیدیم ایرانی است. انگار مال جنوب بود. بیرون رفتیم. همه جا تاریک بود.
همه ی اساتید از تعداد غیبت هایم شاکی بودند و تهدید به حذفم می کردند. من عجله داشتم.
چیزی شبیه به یک زلزله اتفاق افتاده بود و ما داشتیم محل را پاکسازی می کردیم.
هیچکاک و همسرش تحت تعقیب بودند. جان هر دوی آنها در خطر بود. در سالن سینما مخفی شدند.
- صدای ا.م را از بیرون شنیدم. پشت پنجره رفتم. ا.م با گروهی از بچه ها در کوچه بودند و بلند بلند حرف می زدند. پنجره را باز کرده٬ ا.م را صدا زدم. او را به صرف آش (سیزده به در) به خانه مان دعوت کردم. با خوشحالی پذیرفت.
- راه پله ی مارپیچی خانه ی م. را بالا می رفتم. وحشتناک بود. راه پله فقط و فقط به اندازه ی عبور یک نفر آن هم به زور٬ جا داشت. سرانجام در طبقه ۷ که ظاهرا آخرین طبقه بود راه پله به حالت عادی برمی گشت. خیالم راحت شد. جشنی در کار بود. به گمانم مراسم ازدواج ب. و ف. بود. هر دو به شدت خوشحال به نظر می رسیدند. دایی ع. هم بود. او انگار مقدار زیادی پول گم کرده بود؛ به یکی از حضار شک داشت.
م.ش هر روز من را به رستوران می برد. در حوالی رستوران اتفاقاتی می افتاد.
- همراه با ز. به اتاق م.ر رفتیم و اعتراض کردیم.
- در گوشم گفت که فوق العاده ام.
- از مسافرت برگشته بودیم و من در اتاق خوابم بودم. دو دفتر نقاشی قدیمی ام را پیدا کردم. با وجود اینکه نقاشیها مال خیلی وقت پیش بودند٬ تاریخ زیر همه ی آن ها ۸۹ بود. پاک گیج بودم.
- م. را تصادفی در دانشکده حقوق دیدم. هر جا می رفتم دنبالم می آمد. آخرسر هم به من گفت که مجبورم با او باشم.
- بازهم پریودی بی وقت و خونی شدن پشت مانتو ام. بچه ها مسخره ام می کردند. ث. پشت سرم راه افتاده بود و مدام لکه خون پشت مانتو ام را به من گوشزد می کرد.