خواب ۲۰۹

- یک جلسه٬ بی‌خبر٬ نرفتم سر کلاس و جلسه بعد ترم را تمام کردم. سوپروایزر آن جلسه را به جای من ساب گذاشته بود. معلم ساب را نمی شناختم. روز دیگری٬ وقتی با خانم سوپروایزر سر میز غذا نشسته بودیم٬ از کاستی‌های موسسه گفتم. سوپروایزر سرش را عمیقا در بشقاب غذا فرو برده٬ خود را به نشنیدن زده بود. داشتم میزان حقوقم در تک تک  موسسات دیگر را می گفتم.  معلم ساب سرش را تکان می داد اما ظاهرا با من هم‌عقیده نبود؛ انگاری بدجوری نمک‌گیر موسسه شده بود. با سوپروایزر شروع به جر و بحث کردم. آقای رئیس هم وارد بحث شد. درگیری شدت پیدا کرد؛ رئیس به سرعت به اتاقش رفت تا اخراجم کند. دستور داد بنویسند به دلیل بدرفتاری... اما من تاکید داشتم که: «نخیر آقا٬ بنویسید خودم استعفا داده‌ام». عصبانی بودم و فریاد می زدم. هرچه به ذهنم می رسید گفتم. در نهایت حکم اخراج آقای رئیس را پاره پاره کردم و خارج شدم.


- رفته بودم موسسه. بدجوری تشنه‌ام بود٬ هرچه آب می خوردم تشنگی‌ام رفع نمی‌شد. رفتم آشپزخانه. یکی از همکاران که اسمش را یادم نیست٬ صدایم زد. برگشتم. دیدمش. بغلم کرد. شروع کرد به حرف زدن. در یخچال را باز کردم. به ناچار تنها نوشیدنی موجود در یخچال را توی لیوان ریختم و از آن خوردم. چیز عجیبی بود. به استفراغ می‌مانست. او همچنان حرف می‌زد. فاصله‌اش از من کم بود؛ به قدری که جزئیات صورتش را بزرگ بزرگ می‌دیدم. زشت و چروکیده شده بود. زیر ابروانش پر بود. انگار فهمید به چه فکر می‌کنم. بلافاصله دور شد. 


- کلاس‌های فرانسه باز برگزار می شد. نگار و افشین و ساسان و بقیه. دو نفر سیاهپوست هم بودند. خیلی خوشحال بودم که در کلاسمان خارجی داریم. فضای کلاس بیشتر به یک باشگاه٬ یا سالن آمفی تئاتر می‌مانست. خانم ث. در روش تدریسش تغییرات به خصوصی اعمال کرده بود. تحرکش مضاعف شده بود٬ ادا٬ ورجه وورجه و مقادیر معتنابهی خنده و شوخی به آن اضافه کرده بود. نگار سر صحبت را با آقای بغل دستی‌مان که جدید بود و خارجی به نظر می رسید٬ باز کرد. فهمیدیم ایرانی است. انگار مال جنوب بود. بیرون رفتیم. همه جا تاریک بود.

خواب ۶۷

- با دختر دو رگه ای آشنایم کرد. بعدتر آنجا کافه ای بود. دختر بود ولی بعدتر مشخص شد که دختر نیست.

- خیابان. تاریک بود. من را با ماشینی به جایی بردند. انگار اولش احساس امنیت نمی کردم. اما بعدتر فهمیدم که من را برای یک پیشنهاد کاری به نهاد خاصی می برند. انگار یک کارخانه شیمی بود. من را پشت دستگاهی نشاندند. مصاحبه می کردند. به زبان فرانسوی حرف می زدیم. دانستن زبان فرانسوی جزو شروط کار بود. روان صحبت کردنم را که دیدند٬ جا خوردند و از من خوششان آمد. می پرسیدند کی می توانی بیایی؟ اما من داشتم فکر می کردم که شیمی نمی دانم. از فاکتورهای دیگری که برایم آشناست٬ امیرحسین٬ پل عابر٬ و فضای کارخانه است.

خواب ۱۱

امروز برای دومین دفعه متوالی کلاس فرانسه نرفتم. در همین راستا این خواب را دیدم: 

 

کلاس در فضای باز تشکیل شده بود. انگار عرشه ی یک کشتی بود. در سمت چپم م.ح و م. نشسته بودند. در مقابلم هم یک همکلاسی چینی (در واقعیت اصلا همکلاسی چینی نداریم.) شالی به سر داشت و موهای لَختش را باد افشان می کرد. خیلی شوخ و شنگ بود. ادا و اطواری داشت و با ناز و ادا آواز می خواند. وقتی تعجب می کرد با خنده بر می گشت و به من نگاه می کرد. من تمام مدت به او چشم دوخته بودم. حالات و ظاهرش درست مثل ریه بود. شاید هم خود ریه بود.