- صدای ا.م را از بیرون شنیدم. پشت پنجره رفتم. ا.م با گروهی از بچه ها در کوچه بودند و بلند بلند حرف می زدند. پنجره را باز کرده٬ ا.م را صدا زدم. او را به صرف آش (سیزده به در) به خانه مان دعوت کردم. با خوشحالی پذیرفت.
- راه پله ی مارپیچی خانه ی م. را بالا می رفتم. وحشتناک بود. راه پله فقط و فقط به اندازه ی عبور یک نفر آن هم به زور٬ جا داشت. سرانجام در طبقه ۷ که ظاهرا آخرین طبقه بود راه پله به حالت عادی برمی گشت. خیالم راحت شد. جشنی در کار بود. به گمانم مراسم ازدواج ب. و ف. بود. هر دو به شدت خوشحال به نظر می رسیدند. دایی ع. هم بود. او انگار مقدار زیادی پول گم کرده بود؛ به یکی از حضار شک داشت.
دورموگراف
بهمن روزهای خوبی داشت برای همه مان. اما حالا در بی داری و بی چیزی به سر میبریم