خواب ۲۰۴

- صدای ا.م را از بیرون شنیدم. پشت پنجره رفتم. ا.م با گروهی از بچه ها در کوچه بودند و بلند بلند حرف می زدند. پنجره را باز کرده٬ ا.م را صدا زدم. او را به صرف آش (سیزده به در) به خانه مان دعوت کردم. با خوشحالی پذیرفت.

- راه پله ی مارپیچی خانه ی م. را بالا می رفتم. وحشتناک بود. راه پله فقط و فقط به اندازه ی عبور یک نفر آن هم به زور٬ جا داشت. سرانجام در طبقه ۷ که ظاهرا آخرین طبقه بود راه پله به حالت عادی برمی گشت. خیالم راحت شد. جشنی در کار بود. به گمانم مراسم ازدواج ب. و ف. بود. هر دو به شدت خوشحال به نظر می رسیدند. دایی ع. هم بود. او انگار مقدار زیادی پول گم کرده بود؛ به یکی از حضار شک داشت.