خواب ۵۷

بچه ای به دنیا آوردم.

خواب ۵۶

 - امروز عصر: یکی از بچه‌های دانشکده مرده بود. راهرو اتاق اساتید را می رفتم و برمی گشتم. پ. چیزهایی می گفت.

- چند روز پیش: پشت در پارکینگ بودم. ماشین ناخودآگاه عقب می رفت. هوا گرفته بود.

خواب ۵۵

چند نفر مهاجم بودند. در موتورخانه ساختمان بودیم. دونفرشان را کشتم اما باز زنده شدند. به آپارتمان ما به طرز زیرکانه‌ای هجوم آورده بودند. چاقوی ظریفی داشتم که در بدنشان فرو می بردم و می چرخاندم.

خواب ۵۴

- خانم تورتیر در حال توضیح دادن بود. مثل همیشه ناآرام و بیقرار.  

- در کلاسی بودیم. معلم بیرون رفت. شروع به تدریس کردم. در توضیح موضوعی از دو واژه ethnos و tribu استفاده کردم و برای بچه ها روی تخته نوشتم. نعمتی مدام صدایم می زد. بچه ها مدام خبر می آوردند که خانم ن. می خواهد تو را ببیند. ولی من خودم را به آن راه می زدم. حوصله اش را نداشتم. نمی خواستم هم را ببینیم. 

- برف می آمد. مامان هنوز نمی دانست. من پشت پنجره ایستاده بودم. مامان هم یکهو برفهای توی باغچه های پارکینگ را دید و با هیجان و شادی گفت: «نگاه کن توی حیاط چقدر برف نشسته.»

خواب ۵۳

مونا کتابی آورده بود که انگار فیلم Repulsion پولانسکی از روی آن ساخته شده بود. یک هفته بعد آمد که پس بگیرد، اما من هنوز نخوانده بودمش. گفت که بیشتر از این نمی‌تواند کتاب را بگذارد دستم بماند و باید به کتابخانه پس دهد. راه حل دیگری یافتیم.

خواب ۵۲

- حین رانندگی تصادف کوچکی داشتم.

- رومن پولانسکی هی می‌آمد و می‌رفت. فیلم جدیدش را در imdb بررسی می کردم.

- شلوارک سیاه و سفیدم را در خواب دیدم.

خواب ۵۱

سحر بود. 

هر جا می خواستم به دستشویی بروم عده ای وارد می شدند. جای دیگری بود که به آشپزخانه می مانست. آخرش هم نتوانستم.

خواب ۵۰

خواب فردا را می دیدیم. داشتم خودم را برای ۱۶ آذر آماده می کردم. بیرون از خانه شلوغ بود. لحظه شماری می کردم که به جمع بپیوندم. لباسم را به تن می کردم. مامان و بابا فکر می کردند می روم دانشگاه. در آن اثنا زری زنگ زد. هر چه می خواستم صحبت زودتر تمام شود او ول کن نبود.

خواب ۴۹

- ب. سر پیچ پل گیشا زیر پل عابر ایستاده بود. من ماشین را می راندم. 

- در تراسی بودم. پارچه ای پهن کرده بودم. روی آن کتابهایم را ریخته بودم تا بخوانم. سر این پارچه با مامان بحثم شده بود. مامان دعوایم می کرد.

خواب ۴۸

- سوار ماشین بودم. رنو بود به نظرم. ترمز که می کردم کامل از حرکت نمی ایستاد. ماشین م. و ع. جلوام بود. داشتم پارک می کردم. برخورد بی خسارتی با سپر عقبشان که در خوابم از جنس چرم بود٬ داشتم. 

- ماشین یکی از همسایه ها را دزدیدم. توی کوچه گذاشتم. داخل ماشین وسایل زیادی بود. برگرداندم گذاشتم سر جایش.

خواب ۴۷

 با خاله الف. به مغازه ای رفتیم. دو قلم جنس خرید. پولش را باید بعدا به صورت اینترنتی پرداخت می کردیم. یک ساعت دیواری خرید به رنگ زرد. عین ساعت دیوار آشپزخانه ی خودمان. شب بود. قسمتی از مسیر خاکی بود.

خواب ۴۶

- من و م. و ن. به گمانم زیر پل گیشا. م. جلو سوار شد. ن. پشت فرمان بود. ماشین کمی کج و به طرف ترافیک متمایل بود. تا من خواستم سوار شوم تصمیم گرفت جا به جا شود، تا من در آن شرایط سوار ماشین نشوم. ناراحت شدم و به او گفتم. شروع کرد به توجیه کردن. داشتم بحث می کردم که لزومی نداشت به محض باز کردن در ماشین، او شروع  به حرکت کند.

- در جای دیگر در خانه ای بودیم. انگار جسدی آنجا بود٬ اما هیچگونه فضای ناراحت کننده یا وحشتناکی بر خوابم حکمفرما نبود. اجزای بدنش تخلیه شده بود. به هوش که آمد فردی به او گفت: «پا نشو٬ یک نگاهی به خودت بینداز!» در این زمان من داشتم به اتاق دیگری می رفتم. وقتی خودش را دید حالش بد شد. با خودم فکر می کردم که الان دیگر کم کم می میرد. فکر می کردم اگر به او نمی گفتند چه وضعیتی دارد چه بسا به آرامی مدت ها حالش خوب می بود، هیچ اتفاقی هم نمی افتاد و یک عمر زندگی می کرد٬ صرفاً با یک سری عوارض.

خواب ۴۵

- در جمعی بودیم. یکی از پدربزرگها هم بود. داشتیم موسیقی سنتی ایرانی با صدای یکی از خواننده های زن گوش می کردیم. شب بود. در فضای باز بودیم انگار. چراغی فضا را روشن می کرد. بلند شدم تا به دستشویی بروم. پریود بودم و پیراهن آبی رنگی که به تن داشتم تماما خون آلود شده بود. دستشویی بزرگی بود. آینه های بزرگ قدی داشت. فرد دیگری هم آنجا بود. منتظر بودم که برود.

- در یک کتابفروشی بزرگ بودم. شلوغ بود به نسبت. هر کتابی که فکرش را می کردم پیدا می شد. چند کتاب خوب برداشتم. کتابهای نایابی که به دردم می خورد. داشتم فکر می کردم بعضی ها چقدر خرند که کتابهای رمان معمولی که توی بازار هم با قیمت کمتر پیدا می شود از این جا می خرند در حالیکه که کتابهایی که من برداشته بودم جایی پیدا نمی شد. به فاصله ی چند متر به چند متر دستگاههایی بود. ظاهرش شکل سنتور بود ولی در ابعاد کوچکتر. در خواب می دانستم چیست. انگار دستگاه «کتاب یاب» بود. شنیدم که این دستگاهها هم فروشی است. یکی از آن ها را برداشتم و به همراه همه ی کتابهایی که خریده بودم در ساکم جا دادم. در تمام این مدت پشت پیراهنم را طوری جمع کرده بودم که لکه ی خون دیده نشود٬ و این معذبم می کرد. دو دختر به من نزدیک شدند. یکی شان را می شناختم. سال پایینی بود. از دور که می آمد چیزی می خواست به من بگوید. حدس زدم که احتمالا پشت پیراهنم را دیده و می خواهد به من خبر بدهد. قبل از اینکه چیزی بگوید به او گفتم: «حتما پیراهنم را می گویی؟» گفت: «می خواستم ببینم می توانی فلان روز بیایی با هم برویم فلان دانشگاه تا راجع به فلان رشته تحقیق کنیم؟» پرسیدم چه رشته ای؟ گفت انگلیسی. گفتم: «نیازی نیست برویم خودم هر اطلاعاتی راجع به این رشته بخواهی خودم کمکت می کنم.» انگار خداحافظی کرد.

دم خروجی چند نگهبان ایستاده بودند. کاری به وسایلم نداشتند. با آنها گپی زدم و سپس در حالیکه از این صمیمیت جوگیر شده بودم٬ بهشان گفتم که یکی از دستگاهها را برداشته ام. از من پس گرفتند و بابت اشتباهی که کرده بودم سرزنشم کردند. من توضیح دادم که فکر می کردم قابل برداشتن است. دنبال خودکار می گشتند. باید چیزی نوشته می شد. من به نگهبانان خودکار دادم.

- یک جنگ بزرگ در خرابه ای اتفاق می افتاد که نمی دانم تا چه حد به قسمت های قبلی خوابم مرتبط بود. تا جایی که در ذهنم هست من چند نفر آدم کشتم. مدام زنگ می زدیم و درخواست نیرو می کردیم.

خواب ۴۴

باز هم رانندگی. با م. بودم. مدام سوتی می دادم. از جای دیگری می آمدیم. کنار پل عابر سر مدیریت توقفی کردم تا اوضاع را روبه راه کنم. آخر صندلی مدام لق می زد. پشتی نداشت و من به جایی بند نبودم. گاهی ترمز دستی را یادم می رفت بخوابانم. گاهی یکهو شتاب می گرفتم. دنده ۵ رفتم و نزدیک ۱۵۰ تا سرعت. پریود بودم و مانتو ام خونی بود. جای کلاچ و ترمزش جا به جا بود. ادکلنی در دست داشتم که یا از ح. و یا از فرد دیگری هدیه گرفته بودم.

خواب ۴۳

- یک خانواده ی ایتالیایی بودیم که جایی برای خواب نداشتیم. (در پی تماشای دوباره فیلم Ieri, oggi, domani قبل از خواب) 

- پریودم زودتر از موعد شروع شده بود. 

- چند شب قبل: Faramarz SMB با نام کاربری آرش SMB برگشته بود و برای تمام خواب های نخوانده‌ام کامنت گذاشته بود.

خواب ۴۲

در اتاقم بودم. جمعی از فیلمبرداران و دست اندرکاران مربوطه (که چند روز پیش در نزدیکی خانه مان دیده بودم) ریخته بودند توی بوستان کنار ساختمانمان. با هم خوش و بش می کردند. من از پنجره اتاقم تماشا می کردم. فرد دیگری هم به اتاقم آمد و مشغول تماشا شد. ابتدا مرا منع می کرد. می گفت: «مبادا تو را ببینند.» انگار هر از چند گاهی تعدادی از آنها متوجه حضورم می شدند و من سریعا قایم می شدم. ع. داشت از لای پرده نگاه می کرد.

در پذیرایی بودیم. من٬ بابا و ع.. شاید مامان هم بودند. کاتالوگی را می خواندیم. یک سه چرخه را به بابا نشان می دادم و می گفتم که احتمالا قرار است از این ها به ما بدهند. اما خود بابا یا شاید ع. قسمت دیگری از کاتالوگ را نشانم دادند که عکس دوچرخه ای بر آن بود. گفتند: «به شما دوچرخه می دهند نه سه چرخه.» خوشحال شدم. دوچرخه همانجا ظاهر شد. شروع کردم به تمرین. نمی توانستم تعادلم را درجا نگاه دارم. بابا و ع. گفتند: «تو که یکسال سوار می شدی؟» گفتم: «یادم رفته.» ع. توضیح داد که چطور تعادلم را حفظ کنم. گفت: «دست انسان هر وزنی را می تواند تحمل کند. سعی کن با دستت وزن را کاملا تحمل کنی. بعد دیگر اصلا به آن فکر نمی کنی.» وسط های حرفش بود که من دیگر راه افتادم. با توجه به چیزی که گفته بود توانستم کنترلم را به خوبی حفظ کنم. مسافت بین پذیرایی و هال را می پیمودم. داشت توضیح می داد: «کار جایی سخت می شود که بخواهی سوار بر دوچرخه هد بزنی.» من انگار نه انگار که تازه کارم، بادی به غبغب انداختم و گفتم که آن هم آسان است.

خواب ۴۱

- باز مرد شوفاژکار آمده بود تا بخش دیگری از کار ناتمامش را انجام دهد. غیر منتظره سر رسید. برای اتاق من آمده بود. سریعاً به اتاقم دویدم. به شدت شلوغ و کثیف و در هم ریخته بود. کتاب‌هایم سرتاسر اتاق بود. جورابهایم را پشت تخت قایم کردم. گرد و خاک بلند شد.

- محله‌ای رویایی و قشنگ بود. خانه ای در کار بود. به شهر نمی‌مانست. بابا راه میانبری بلد بود که من بلد نبودم. سوار ماشین بودیم. بابا پشت فرمان بود انگار. بار دیگر٬ همان مسیر را می آمدیم. این بار من پشت فرمان بودم. گروه دیگری هم سوار ماشین دیگری به مقصد همان خانه در حرکت بودند. یا بابا بود یا یک عمو. انتظار می رفت آن ها زودتر برسند. چند ثانیه دیرتر از آن ها رسیدیم. مامان و م. و افرادی دیگر دم در به استقبال ما آمدند.

خواب ۴۰

خواب ث.٬ ن. و ش. را دیدم. انگار داشتیم به اتفاق هم فیلمی از گذشته را می دیدیم.

خواب ۳۹

داخل ماشین بودیم. م. صندلی جلو نشسته بود. انگار ع. پیاده شد. شاید برای بنزین. پسر بچه‌ای بیرون ماشین٬ پشت شیشه ی من بود. بچه ی م. و ع. بود. انگار از چیزی تعجب کرده بود. صوت بامزه ای از خودش درآورد.

خواب ۳۸

یک جراحی پیچیده بود انگار. باید منتظر نتیجه می شدم که از خواب بیدارم کردند. خواب بسیار عمیق و شفافی بود. درست مثل یک فیلم حساس٬ و درست در جایی که نزدیک بود نتیجه مهمی مشخص شود بیدارم کردند.  

خاله اکرم تلفنی با من صحبت می کرد. جویای نتیجه ثبت نام اینترنتی اش بود. پرسید که آیا عکسش را اسکن کرده ام یا نه. به دروغ گفتم اسکن کرده ام. شماره ملی اش را که قبلا به دروغ گفته بودم دارم٬ از او پرسیدم. پرسید: «مگر نگفتی کد ملی ام را داری؟» گفتم: «چرا٬ ولی گم کرده ام.»