خواب ۴۶

- من و م. و ن. به گمانم زیر پل گیشا. م. جلو سوار شد. ن. پشت فرمان بود. ماشین کمی کج و به طرف ترافیک متمایل بود. تا من خواستم سوار شوم تصمیم گرفت جا به جا شود، تا من در آن شرایط سوار ماشین نشوم. ناراحت شدم و به او گفتم. شروع کرد به توجیه کردن. داشتم بحث می کردم که لزومی نداشت به محض باز کردن در ماشین، او شروع  به حرکت کند.

- در جای دیگر در خانه ای بودیم. انگار جسدی آنجا بود٬ اما هیچگونه فضای ناراحت کننده یا وحشتناکی بر خوابم حکمفرما نبود. اجزای بدنش تخلیه شده بود. به هوش که آمد فردی به او گفت: «پا نشو٬ یک نگاهی به خودت بینداز!» در این زمان من داشتم به اتاق دیگری می رفتم. وقتی خودش را دید حالش بد شد. با خودم فکر می کردم که الان دیگر کم کم می میرد. فکر می کردم اگر به او نمی گفتند چه وضعیتی دارد چه بسا به آرامی مدت ها حالش خوب می بود، هیچ اتفاقی هم نمی افتاد و یک عمر زندگی می کرد٬ صرفاً با یک سری عوارض.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد