یک پرندۀ کوچک قهوهای رنگ آمده بود توی اتاقم؛ شبیه همان پرندۀ آسیبدیدهای که دیروز سرِ راهمان در پیادهرو افتاده بود. پنجره را باز کردم که برود بیرون، انگار پرید به طرف پنجره ولی دوباره برگشت تو. فکر کنم آخرش رفت بیرون.
- چند شب پیش: از سه تا دانشگاه کانادا پذیرش گرفته بودم و باید ظرف سه هفته میرفتم. استاد عینکیِ مومشکی منتظر جوابم بود.
- یک مهمانی بود. فضای تاریک، شبیه کاباره، رستوران یا کافۀ دنج، زیرزمینمانند، پردههای قرمز. بچۀ عینکی. دو سه تا بچۀ مهربان ملوس بودند که خیلی من را دوست داشتند و هی میآمدند پیشم با من حرف میزدند. (برایم یادآور بچههای داییِ ف. بودند.) یکی از خالهها هم آنجا بود. میرقصیدیم. انگار خوب میرقصیدم.
- خانهام به خانه بغلی با درهای متعددی راه داشت. آمد و شدهایی صورت گرفت. صدای حرف زدن و شادی بغلیها را از توی هود آشپزخانه میشنیدم. انگار دم غروب بود. پنجره رو به خیابان باز میشد. انگار جمعی از بچهها بدون هماهنگی با من آمده بودند و خانهام محل برگزاری جلسه دانشجویان نجوم شده بود. استادشان هم آمد. مرد ۵۰-۶۰ ساله خندانی بود با مو و ریش سفید. داشتند یک فیلم علمی تماشا میکردند. تلویزیون بالای دیوار نصب شده بود. بچهها حلقه زده بودند دور اُپن آشپزخانه. من هم به تماشا ایستاده بودم. استادشان آن وسط بود. کنترل تلویزیون دست من بود. خواستم صدایش را بیشتر کنم که اشتباهی کانال عوض شد و رفت روی فیلمی که قبل از آمدن بچهها داشتم میدیدم. بازیگر مرد داشت لبخند میزد. زمینه آن صحنه از فیلم مثل فیلم علمی تاریک و سیاه بود. احساس کردم شاید اصلاً خیلی از حضار متوجه اشتباه نشده باشند یا اگر هم شده بودند، توی آن شلوغی نفهمیدند کنترل دست کیست. سریع برگرداندم. کمی طول کشید. صدای پچپچی هم آمد، اما به خیر گذشت. جمع متفرق شد. آرتور ماند. آمد جلو احوالپرسی کرد. محتوای مکالمهمان را یادم نیست، ولی خیلی خوب بود. دیگر با من مخالف نبود. سر مسئلهای که فکرش را نمیکردم، تأییدم میکرد.
- با پسر سیاه پوست جوانی بودم. موهای فرفری داشت. دستشوییام گرفته بود. به پیشنهاد او برگشتم به ساختمان/هتل. دستشویی هر واحدی توی همان واحد بود. همه درها قفل بود. یکی از درها را باز کردم. رفتم تو ولی سریع برگشتم. همان موقع نیلوفر و بهاره و لیلا رسیدند. واحد آنها بود. دستشان غذا بود و دهنشان میجنبید. انگار از دیدنم غافلگیر نشده بودند. گفتم داشتم میرفتم. بدبد نگاهم میکردند. جوان سیاهپوست به کمکم آمد. آنها من را با او دیدند. خیالم راحت شد. میترسیدم فکر کنند رفته بودم دزدی. انگار سرانجام فهمیدند که دستشویی داشتم.
- خانم ض. اینجا بود. انگار خانه خودمان بود، با افراد دیگری دور میز ناهارخوری نشسته بودیم. خیلی مهربان بود. با هم مشغول نوشتن نمایشنامه جدیدی بودیم. زد زیر گریه. گفت از قسمت راهنمایی بیرونش کردهاند و الآن در دبیرستان مشغول به کار است.
- دفترچه د.ر. را پیدا کردم. چرت و پرت نوشته بود. یک صفحه اش فرمول ریاضی بود و صفحه دیگرش شعر. محتوایش را یادم نیست ولی خیلی بیربط بود. یک کلبه یا آلاچیق-مانند آنجا بود. انگار محل برگزاری کلاس بود. د.ر. همکلاسیام بود انگار.
- در اتوبوس بودم و همچنان دفترچه را در دست داشتم. کنار پنجره نشسته بودم و صندلی کناریام خالی بود. مأموری داشت به تکتک مسافرها سرکشی میکرد. تهریش داشت و کت مشکی و پیرهن سفید تنش بود. به من که رسید نشست. انگار به چیزی مشکوک شده بود. به ته ریشش دست کشیدم و از ظاهرش تعریف کردم. فکر کردم چون الان سرِ پُست است حتماً واکنش نشان می دهد، ولی چیزی نگفت، من هم ادامه دادم. خوشش میآمد.
ا.ب. آمده بود ایران و انگار من داشتم میگرداندمش. جایی رفتیم که بافت سنتی داشت. جنگلی بود. من روی لبه دیوار راه می رفتم. راه را اشتباه رفتم و باید برمی گشتم. در جایی شبیه به مسجد یا تکیه بودیم. چیزی تو مایه های جشنواره یا نمایشگاه کتاب در ابعاد یک میز در حال برگزاری بود. کتاب ها همه مزخرف بودند. از ایران خوشش نیامده بود انگار. به یکی دو نفر هم اعتراض کرد.
خانم آ. بعد از یک سال پیدایم کرده بود. نمره قبولی آیلتس نیاورده بود و داشت ملامتم می کرد. از اینکه آدمی به آن ساکتی و توداری آنچنان به حرف آمده بود احساس شرم می کردم. داشت جلوی چند شاگرد جدید علیه من تبلیغ می کرد.
- انگار زندانی بودم، یا شاید به ملاقات زندانیان رفته بودم. زنی آنجا بود، میانسال، حدود 40-45 ساله، با مانتوی گشاد، روسری قرمز، چهره رنج کشیده اما زیبارو. خیلی شبیه مامان نیلوفر بود، اما به سختی می توانست بخندد. اتاقکی داشت که بیشتر به یک خانه محقر شبیه بود تا سلول زندان. درِ خانه باز بود و فضای تاریک و اشیای قدیمی داخل را میشد از بیرون دید. با پسر 8-9 ساله اش زندگی می کرد. پسرش بیقرار بود و نگران. انگار با آنها مصاحبه ای داشتم. یا شاید قرار بود کمکش کنم از آنجا بیرون بیاید. به هر حال قدر مسلم این بود که بی گناه است و اشتباهی-- یا به زور -- آوردنش اینجا. پیش خودم فکر کردم چطور امرار معاش می کند؟ تصوری از سرم گذشت که بلافاصله فکر کردم: «نه، امکان ندارد!» بعد فهمیدم که چرا! زندانبان ها به دلایلی که الان یادم نیست، دائماً از او سواستفاده جنسی میکردند و او مجبور بود در ازای چیزی -- یا شرایطی -- که به آن نیاز حیاتی داشت، خودش را در اختیار همه، اعم از زندانبانها یا هر بازرس یا رهگذری که از آنجا عبور میکرد، بگذارد. یعنی جلو بچه؟ رفتم دستشویی. تمیز و مجهز بود. یعنی از حد انتظارم برای یک زندان خیلی بالاتر بود. موقعیت آینه را بررسی می کردم. فکر کردم اگر مایکل اسکوفیلد الان اینجا بود، حتماً آینه را از جا در میآورد و آن پشت حتماً تونل نجاتی بود.
- گردهمایی بود. د.ر. و همچنین م.ع. حضور داشتند. ما کنار در ایستاده بودیم. بلندگو را گرفتم و چیزهایی گفتم. شاید گریه ام گرفته بود. م.ع. هوایم را داشت. دماغم را با تی شرت د.ر. پاک کردم. د.ر. میکروفون را گرفت و در حالی که به جای دماغم روی تی شرتش اشاره می کرد، رو به جمع گفت: پیش از این، خانم های دیگری هم (شیوا؟ شیما؟ و...) دماغشان را با تی شرت من پاک کرده بودند. من هم در جوابش حرف تمسخرآمیزی زدم که جمع را به خنده انداخت.
- خاله ر. و خاله م. در آشپزخانه کنار همدیگر نشسته بودند. سرم را گذاشتم روی پای خاله ر. نوازشم میکرد. موهایم را بالا بسته بودم. خاله ر. چتری هایم را میریخت توی صورتم.
- دورتادور سالن انتظار مطب نشسته بودیم. آقای دندانپزشک داشت دندان مریض را جراحی می کرد. انگار فیلم جراحی داشت به طور زنده در اتاق انتظار از یک تلویزیون سقفی برای ما پخش می شد. دندانپزشک انگار برای من احترام خاصی قائل بود. سایرین چرت و پرت می گفتند. انگار کار دکتر را زیر سوال بردند. دکتر هم برگشت در جوابشان گفت: نه عزیزم اینجا بشرویه که نیست. من زدم زیر خنده. بعد برگشت به من گفت البته بلا نسبت شما. اینها چرت و پرت می گویند. نسبتا چاق بود و سبیل و عینک داشت. (شاید دکتر پیبادی رمان گوربه گور بوده باشد.)
- ناهید از استرالیا زنگ زد. گفت نیلوفر و دوست پسرش هم اینجا هستند. در خواب آنها را می شناختم. انگار از هم کلاسی های قدیمی TTC بودند. گوشی را داد به آنها. نیلوفر خجالتی و کم حرف به نظر می رسید. حسابی گرم گرفتم و در پایان برایشان آرزوی موفقیت و خوبی و خوشی و سلامتی کردم. خیلی خوشحال شد و پرسید چرا برایش این همه آرزوی خوب کرده ام؟
- سر پل مدیریت بودم. شب بود. خیلی شلوغ بود. بهنام تشکر با موتور از راه رسید و من را ترک موتورش سوار کرد. با موتور رفتیم استرالیا. یکراست رفتیم جایی که ناهید اینها بودند. سرم را از سوراخی کردم تو؛ همانجا بودند. دیوارها و پارتیشن های کافی شاپ/رستوران حصیری و چوبی بود و نور فانتزی کمی روشنش می کرد. منتظر بودم حسابی از دیدنم غافلگیر شوند اما انگار به اندازه کافی نشدند. من و ناهید از توی سوراخ رو بوسی کردم. رفتیم دور میزشان نشستیم. انگار جلسه شعرخوانی بود.
- احمدی نژاد برای بار سوم برگشته بود. بازگشتش قانونی به نظر می رسید و من باز نا امید شده بودم.
چند پوشه در دستم بود که باید تحوبل می دادم. یکیشان قهوه ای بود. مدارک را تحویل دادم. در ازای تحویل مدارک به من نوشیدنی خنکی دادند. گفتم آب پرتقال دوست ندارم. گفتند با توجه به مدارکی که به ما دادید, آب پرتقال بهترین چیزی است که به شما می توانیم بدهیم.
نوزادی که انگار مال قوم و خویش هایمان بود. پوشکش کرده بودند. با آنکه تازه به دنیا آمده بود, جثه اش به یک بچه چندماهه می مانست. یک جا نشسته بود. هر از چند گاهی از کمر خم می شد و سرش را روی زانویش می گذاشت. خنده و گریه اش غاطی بود. می گفتند حالش بد است اما من فکر می کردم پس چرا می خندد؟ یک نوع بیماری خاص داشت که در خواب می شناختمش. انگار با بدن پر از شیر متولد شده بود و این می توانست او را خفه کند. باید شیر از بدنش تخلیه می شد. روحانی هم آنجا بود. کلا شلوغ بود, اما دور و بری ها چندان مطرح نبودند و لنز دوربینم روی بچه و روحانی زوم بود. فقط دست ها می آمدند و می رفتند و نوزاد را دستکاری می کردند. انگار نوزاد با روحانی نسبتی داشت. روحانی هم انگار با ما نسبتی داشت. دهان به دهان بچه گذاشت تا شیر اضافی اش را تخلیه کند.
- سوار تاکسی شدم. دو نفر دیگر هم عقب نشسته بودند. کمی جلوتر، یکی شان خواست پیاده شود. بخاطر او باید پیاده می شدم. یکراست رفتم جلو نشستم که راحت باشم. این را به فرد دیگری هم توضیح دادم: "می خوام که هی سوار و پیاده نشم." بعدتر ماشین تبدیل به چیزی شبیه قطار یا کشتی شده بود و چند مسافر دیگر هم اضافه شده بودند. دنبال غذا می گشتم. خانم عرشه دار برایم برنج و سالاد آورد. جای برنج ها را نشانم داد؛ توی داشبورد زیر پنجره، نزدیک زمین، یک کیسه برنج خام بود. گفت این ها خام اند. برنج های پخته روی میز سرو می شد. باز هم برنج پخته می خواستم انگار اما پیدا نمی کردم. داشتم برنج خام می خوردم. با آب دهانم نرمشان می کردم و قورت می دادم. دلم سالاد می خواست. ترکیب سس سالاد و برنج و کاهو دهانم را آب می انداخت. خوابم برد. وقتی بیدار شدم، در ترافیک روبروی بیمارستان آتیه بودیم. از راننده پرسدم: "به طرف ... می روی؟" گفت: "نه، از اینجا می رویم شمال." تعجب کردم. از اینکه من را دم خانه پیاده نمی کرد شاکی بودم. پیش خودم فکر کردم سر چهارراه پیاده می شوم. انگار دوباره خوابم برد. بیدار که شدم هوا تاریک شده بود و ما در جاده بودیم. بقیه مسافرها پیاده شده بودند. از راننده پرسیدم: "اینجا کجاست؟" گفت در راه جاده هرازیم انگار. گفتم باید برگردیم. انگار گفت با این ترافیک نمی شود. داشتم فکر می کردم اگر همان موقع پیاده شده بودم رسیده بودم خانه. بعد داشتم حساب می کردم اگر الان برگردیم چه ساعتی می رسم خانه. داشتم بهانه ای برای دیر رسیدنم جور می کردم. کمی بعدتر با راننده پیاده شده بودیم. پسر خوبی بود. روی نیمکتی نشسته بودیم. انگار باران گرفته بود و باید توقف می کردیم.
- در بیابان بودیم. تعدادمان زیاد بود. شاید یک گروه گردشگری بودیم، شاید هم تحقیق می کردیم. یادم نیست. اما یک گله گوسفند خیلی بزرگ با چوپانش هم همراهمان بود. خواب مفصلی بود که بیشترش یادم رفته. در پایان خواب داشتم طول و عرض بیابان را می دویدم. آفتاب می درخشید اما آزاردهنده نبود. شاید در این قسمت کمی ابری شده بود. نگران این بودم که گوسفندها بیابان راکثیف نکنند. اتفاقا کثیف هم نکرده بودند. تعجب کرده بودم. چرا اثری از مدفوعشان جایی نبود؟ داشتیم بر می گشتیم. دویدم بالای تپه، جایی که تراکم گوsفندها بیشتر بود، و بالاخره مدفوع گوسفندها را پیدا کردم. دویدم پایین تپه. بعضی از قسمتهای خاک رنگش با بقیه جاها فرق داشت. پررنگتر بود. از روی آن قسمتها دویدم. تر بود. ادرار گوسفند بود. انگار با صدای بلند خواستم به بقیه اطلاع بدهم که گوسفندها اینجا جیش کرده اند.
- تک تک دندان هایم از بیخ کنده شدند، به جز دو تای جلویی و چند تا آسیاب.
با چند دوست صمیمی خارجی بودم [وجود خارجی ندارند]. یکی شان دختری شبیه رابین و دیگری پسری شبیه رابین و دیگری پسربچه ای بود که خیلی به او احساس نزدیکی می کردم. رفته بودیم استخر. خیلی خیلی بزرگ و شلوغ و پیشرفته و رنگ و وارنگ بود. یک ابراستخر بود. قبل از ورود به استخر یک راهرو مانندی برای تعوض لباس بود و در پیچ راهرو یک ایست بازرسی قرار داشت. پسربچه توضیح داد که همیشه در این قسمت جوراب هایش کثیف می شود؛ چون اول باید با جوراب برود برای معاینه, بعد برگردد جورابش را دربیاورد. میز بزرگ مرتفعی در ایست بازرسی گذاشته بودند, شبیه به میز دادگاه. آن بالا فردی نشسته بود که با بی حوصلگی کون های لخت را نگاه می کرد, و در طرفین افرادی بودند که ثبت و ضبط می کردند. پسربچه شرتش را درآورد و خم شد تا معاینه اش کنند. من با او فاصله داشتم و از دور او را می دیدم. بازرس مشغول بود و سرش را بالا نباورد. پیش خودم گفتم چه معاینه غیر انسانی ای است. پسربچه گفت که نگران نباشم, این معاینه مخصوص پسرهاست. دختری که شبیه رابین بود به علتی که یادم نیست قرار بود زودتر از ما وارد استخر شود. داشت توضیح می داد که چجوری وارد استخر شویم و کجا هم را پیدا کنیم. تنها قسمتی که یادم است این بود که باید مستقیم می رفتیم تا به جایی می رسیدیم که آب از دهن کله یک آدم فواره می زد به داخل استخر (و با دهن ادایش را در می آورد) و درست در همانجا باید از توی حلقه های سقفی شیرجه می زدیم توی استخر. با پسری که شبیه رابین بود رفتیم که وارد استخر شویم. یک ابراستخر بود. شلوغ بود و همه بازی و شنا می کردند. چیزهایی می گفتیم. با هم شیرجه زدیم.
- صبح خیلی زود قبل از خواب استخر: با مامان و خاله الف. (و شاید ع.) در یک کشتی گردشگری در یک دریاچه آرام بودیم. بیشتر شبیه یک اتوبوس دریایی بود! لیدرمان مردی سیاهپوست بود که نزدیک به در کشتی/اتوبوس ایستاده بود. رفتم جلوتر تا دستم را به میله کشتی/اتوبوس بگیرم. لیدر با لبخند شروع کرد به حرف زدن. او هم میله را گرفت و دستش با دست من چند بار تماس پیدا کرد. دستش گرم بود. با حالت ملاحظه کارانه ای انگار که می داند من ایرانی ام, پرسید: «نارحت که نمی شوید؟» گفتم نه. انگار پرسید که از سفر/گردش راضی بوده ام یا نه. از منظره لذت می بردیم. اسم آنجا را از من پرسید. انگار اشتباه گفتم. شگفت زده شد و با خنده مانیتور کوچکش را نشانم داد و گفت: «ما الان در اقیانوس مُطلقه /Motlaghe/ هستیم.» در خواب این اقیانوس را می شناختم و از اینکه اشتباه گفته بودم احساس شرمندگی می کردم. پیاده شدیم. عکس یک میوه به گوشی ام آمد. شبیه انگور بود. کنار آن چیزی نوشته بود که دقیق یادم نیست. تو مایه های «میوه روز شما»! به خاله نشان دادم. انگار مخالف بود!!
قرار بود از عمارت مجلل نیکلاس کیج در غیاب او نگهداری کنیم. ظاهراً به کشور دیگری سفر می کرد. [در خواب و حتی مدتی بعد از بیدار شدن به او با نام جان تراولتا رفرنس می دادم؛ شاید چون آن شب قبل از خواب به Face/Off فکر کرده بودم.] در ازای مراقبت از عمارت حقوق هم می گرفتیم. به محض ورود, شروع کردم به گشتن خانه. پیش خودم فکر می کردم که این خانه, برای ابرستاره ای چون کیج بیش از حد محقر, و اثاث آن بیش از اندازه ناچیز و ساده به نظر می رسد؛ اسباب و وسایل به زحمت خانه را پر می کردند. ته خانه یک صندلی ساده خاک گرفته قرار داشت. چیزی نگذشت که با شعف به بقیه اعلام کردم: «خانه اش تریلکس است!» [و منظورم سه طبقه بود, که در خواب اصطلاحی رایج به نظر می آمد.] طبقه دوم مجهزتر و تمیزتر و شلوغ تر بود. خواب در این دو طبقه می چرخید. دوست داشتم آسانسور هم می داشت... انگار میل نداشتم از راه پله مارپیچی اش استفاده کنم. احتمالا از آن می ترسیدم. باریک و تاریک و خراب خروب بود. میله های فلزی سفیدرنگی داشت و داخل خود خانه بود. به زودی آسانسور را هم پیدا کردم. درب آن به داخل خانه باز می شد. پیشرفته ترین قسمت خانه همین آسانسور شیک و مجهز آن بود. دکمههای عجیب و غریبی داشت. یکی از گزینههایش سفر به آینده بود که بعدتر فهمیدم صرفا حوادث چند ثانیه بعد را معلوم می کند. باید به طبقات بالاتر و به خصوص پشت بام میرفتم و کشفشان می کردم. کیج به خانه برگشت. پیش خودم فکر کردم حتما آمده به اوضاع سرکشی کند ببیند به چیزی دست زده ایم یا نه. می ترسیدم بابت استفاده از اینترنت (و/یا شاید هم آسانسور) مؤاخذه ام کند. همه چیز سر جای خودش بود. ظاهرا آمده بود نحوه استفاده از وای فای (یا چیزی شبیه به آن) را برایم توضیح دهد. به او گفتم که لپتاپم وایرلس, و مجهز به بلوتوث است! گفت: «همون دیگه!» و رفت. همچنان به تصور اولیه ام مبنی بر انگیزه اصلی مراجعت کیج به خانه پایبند بودم و آن را با بقیه هم در میان گذاشتم.
فرد ناشناسی با آسانسور آمده بود بالا. در اینجا شکل آسانسور جور دیگری بود. میله ای بود, شبیه به نرده های راه پله. مرد ناشناس در پشت میله ها ایستاده بود و در حالی که تق تق به میله ها (یا شیشه) می زد, صاحبخانه را صدا می کرد. بور بود و دُم اسبی بلوندش را با کش بسته بود. خوشبختانه رویش آن ور بود و من را که این ور ایستاده بودم نمی دید. کمی ترسیده بودم. چفت و بستی در کار نبود و می توانست راحت بیاید تو؛ و در اینجا همان حس رایج در خیلی از خوابهایم: بی دفاعی در برابر خطری قریب الوقوع. آمدم بغل دیوار آسانسور, جایی که من را نمی دیدید قایم شدم. آیا می دانست که صاحبخانه اینجا نیست؟ یا با خود ما کار دارد؟ انگار بالاخره قانع شدم/شدیم که جای ترس ندارد و در این هنگام مرد ناشناس خودش وارد شد. کارمان داشت انگار. خطر رفع شده بود. درب آسانسور باز مانده بود؛ پشت سرش, و به فاصله چند ثانیه, دو داف سیاه پوش چشم و ابرو مشکی با آرایش غلیظ و مانتوهای نسبتا تنگ وارد خانه شدند و به سمت مبل های فرحی رفتند. پیش خودم گفتم کی شماها را راه داد تو؟ انگار بابا روزنامه می خواند. کف خانه در اینجا فرش بود. لوسترها روشن بودند.
بعدتر با آن مرد در اتوبوس بودم. البته قیافه, لباس ها و ظاهرش عوض شده بود, اما در خواب همان مرد قبلی بود. انگار او را می شناختم. [در خواب و بلافاصله بعد از بیدار شدن حدس می زدم چه کسی بوده, اما الان در ذهنم نیست.] شب بود؛ احتمالا همان شب. درباره خانه و چیزهای دیگر حرف می زدیم. جایمان انگار عوض شد. حالا او کنار پنجره و من در سمت دیگر نشسته بودم. سرم را آهسته جلو بردم و او را بوسیدم. نگران بودم که لبم را تف مالی کند. خوشبختانه خشک و تمیز بود, ولی لب پایینم را گاز می گرفت و من این را دوست نداشتم. عقب کشیدم و تذکر دادم. لبخند زد و پذیرفت. کلا همه اش لبخند می زد و لبخندش حس خوبی داشت. دوباره شروع کردیم و این بار همانطور بود که می خواستم. رسیدیم به جای روشنی, اتوبوس ایستاد. فروشگاه بزرگی بود انگار. شاید مبل فروشی, یا لوستر فروشی؛ نور سفید پرحجمی روشنش می کرد. پیشنهاد داد که آنجا پیاده شویم تا راحت تر باشیم. [شاید آنجا کاری هم داشتیم.] من پیشنهاد دادم که برای راحتی مان او آنجا پیاده شود و من ایستگاه بعدی که چند کوچه پایین تر بود پیاده شوم و به او بپیوندم!! پیاده شد. او را از پشت پنجره دیدم که جلو آن مغازه ایستاده بود. تقریبا مکان پررفت و آمدی بود. اتوبوس حرکت کرد. چند کوچه پایین تر دم همان کوچه تاریکی که قرار بود پیاده شوم, چیزی شد که نشد پیاده شوم. انگار احساس کردم که او می دانسته که من نخواهم توانست اینجا پیاده شوم.
[به نظر می رسد این قسمت متاخرترین سکانس خوابم بوده باشد ولی یادم نیست چطور به اینجا برگشتم.] در عمارت نیکلاس کیج, طبقه مجهز: از گزینه آینده استفاده کردم. همخانه ای ام و بچه مان در فضا شناور شدند. بچه مان میمون شد. معنایش این بود که ظرف چند ثانیه آینده بچه هایمان میمون می شوند. بهتم زده بود. چرا باید میمون می شدند؟ به هر حال خیالم راحت بود که این صرفا نمایش آینده است و وقتی به حالت اولیه بازگردیم جلو این اتفاق را می گیرم. برگشتیم اما بچه (ها)یمان میمون باقی ماند(ند). چند بار دیگر هم امتحان کردیم. همخانه ام همچنان تلاش می کرد اوضاع را مرتب کند اما اتفاقی افتاد که من بلافاصله فهمیدم پشت این دکمه معنایی هست: ما نباید از میمون شدن بچه ها جلوگیری کنیم, در واقع بچه ها سر جایشان بودند و میمون ها چیزی جدای از بچه ها بودند و ما باید سعی می کردیم خود بچه ها را پیدا کنیم!! فهماندن این مطلب به همخانه ای دشوار بود.
کلاس یکی از بچهها (یا ب. یا م.) را پیچاندم و تصمیم گرفتم بروم باشگاه. خیلی وقت بود نرفته بودم و احساس عذاب وجدان میکردم. فکر میکردم حتما مربیام از دستم عصبانی است و چه بسا حتی راهم هم ندهند. سوار اسب شدم. به گمانم باشگاه هم نرفتم (یا شاید میخواستم با اسب بروم، که نرفتم.) در یک حرکت پریدم پشت اسب. بالاتنهام نزدیک به بدن اسب و پاهایم به بدنش چسبیده بود. افسارش در دستانم بود؛ شل گرفته بودم. خودش با سرعت مطلوبی جلو می رفت و نیازی به کنترل من نداشت. برخلاف واقعیت که اعتماد چندانی به حیوانات ندارم و دائم میترسم صدمهای به من وارد کنند، هیچ حس بی اعتمادی یا ترسی نسبت به اسب خوابم احساس نمیکردم. انگار حوالی خانهمان می چرخیدیم، اما اسم خیابانها و شمایل آن با واقعیت فرق داشت. در پیادهرو و خیابان حرکت میکردیم. تنها چیزی که اذیتم میکرد موانعی بود که دائم از مسیر اصلی منحرفمان میکرد و نمیگذاشت سرعت بگیریم؛ هر از چندگاهی ساختمانهای در دست احداث پیادهرو را باریک می کردند؛ آدمهای مشغول صحبت در پیادهرو سر راهمان سبز میشدند و باید از لابهلای آنها رد میشدیم؛ تپههای ماسه مسیرمان را به خیابان منحرف میکرد. ایستادم و تصمیم گرفتم یک مسیر هموار برای اسبدوانیام پیدا کنم. خیابان پهن همواری را تصور می کردم که می توانستم با سرعت از اول تا آخر آن را با اسب طی کنم. دوست داشتم تنم خسته شود. خاله الف. را دیدم. انگار مشکلم را پیشاپیش می دانست. گفت اینجا خوب نیست. کوچهای را در آن سمت خیابان نشانم داد و گفت: "از این کوچه بنداز توی 25 متری!" درخواب 25 متری را می شناختم. گیجبازی در آوردم و خواستم مسیر را دوباره نشانم دهد. با لحن وقتهایی که چیز واضحی را تکرار میکند دوباره مسیر را برایم توضیح داد. خواب ادامه پیدا کرد، جاهای تودرتوی شلوغی در ذهنم هست که مطمئن نیستم ادامه همین خواب بود یا نه. اما به هرحال طبق معمول یادم نمی آید که به گل خواب، خیابان 25 متری رسیده باشم!
- من و س. ته راهرو دانشکده روی زمین نشسته بودیم. الف و دوست الف هم به جمع دونفره ما پیوستند. حواس همه به س. بود و این ناراحتم میکرد. کمی قبلتر با م. صحبت می کردیم. از او درباره تجربهاش در امریکا میپرسیدیم. اینکه آیا با کلاس و جزوههای انگلیسی مشکلی داشته یا نه؛ اما انگار چیز زیادی برای گفتن نداشت. شاید هم داشت طفره میرفت.
- من و ر. سر کلاس دکتر واو!!! روی زمین نشسته بودیم. بچهها لهجه دکتر واو را مسخره میکردند. داشت یک برساخت جنسیتی را میشکافت؛ چیزی بود که قبلا خودم هم به آن فکر کرده بودم. از گچ قرمز و سبز استفاده میکرد. حسابی جذب شده بودم که ر. در گوشم گفت: "این ک.س. شعرها چیه این می گه؟" از کلاس خارج شدیم. ر. سرحال نبود. فکر کردم حتما هومسیک شده. گفت باید با من حرف بزند.