کلاس یکی از بچهها (یا ب. یا م.) را پیچاندم و تصمیم گرفتم بروم باشگاه. خیلی وقت بود نرفته بودم و احساس عذاب وجدان میکردم. فکر میکردم حتما مربیام از دستم عصبانی است و چه بسا حتی راهم هم ندهند. سوار اسب شدم. به گمانم باشگاه هم نرفتم (یا شاید میخواستم با اسب بروم، که نرفتم.) در یک حرکت پریدم پشت اسب. بالاتنهام نزدیک به بدن اسب و پاهایم به بدنش چسبیده بود. افسارش در دستانم بود؛ شل گرفته بودم. خودش با سرعت مطلوبی جلو می رفت و نیازی به کنترل من نداشت. برخلاف واقعیت که اعتماد چندانی به حیوانات ندارم و دائم میترسم صدمهای به من وارد کنند، هیچ حس بی اعتمادی یا ترسی نسبت به اسب خوابم احساس نمیکردم. انگار حوالی خانهمان می چرخیدیم، اما اسم خیابانها و شمایل آن با واقعیت فرق داشت. در پیادهرو و خیابان حرکت میکردیم. تنها چیزی که اذیتم میکرد موانعی بود که دائم از مسیر اصلی منحرفمان میکرد و نمیگذاشت سرعت بگیریم؛ هر از چندگاهی ساختمانهای در دست احداث پیادهرو را باریک می کردند؛ آدمهای مشغول صحبت در پیادهرو سر راهمان سبز میشدند و باید از لابهلای آنها رد میشدیم؛ تپههای ماسه مسیرمان را به خیابان منحرف میکرد. ایستادم و تصمیم گرفتم یک مسیر هموار برای اسبدوانیام پیدا کنم. خیابان پهن همواری را تصور می کردم که می توانستم با سرعت از اول تا آخر آن را با اسب طی کنم. دوست داشتم تنم خسته شود. خاله الف. را دیدم. انگار مشکلم را پیشاپیش می دانست. گفت اینجا خوب نیست. کوچهای را در آن سمت خیابان نشانم داد و گفت: "از این کوچه بنداز توی 25 متری!" درخواب 25 متری را می شناختم. گیجبازی در آوردم و خواستم مسیر را دوباره نشانم دهد. با لحن وقتهایی که چیز واضحی را تکرار میکند دوباره مسیر را برایم توضیح داد. خواب ادامه پیدا کرد، جاهای تودرتوی شلوغی در ذهنم هست که مطمئن نیستم ادامه همین خواب بود یا نه. اما به هرحال طبق معمول یادم نمی آید که به گل خواب، خیابان 25 متری رسیده باشم!