خواب ۲۴۸

  نوزادی که انگار مال قوم و خویش هایمان بود. پوشکش کرده بودند. با آنکه تازه به دنیا آمده بود, جثه اش به یک بچه چندماهه می مانست. یک جا نشسته بود. هر از چند گاهی از کمر خم می شد و سرش را روی زانویش می گذاشت. خنده و گریه اش غاطی بود. می گفتند حالش بد است اما من فکر می کردم پس چرا می خندد؟ یک نوع بیماری خاص داشت که در خواب می شناختمش. انگار با بدن پر از شیر متولد شده بود و این می توانست او را خفه کند. باید شیر از بدنش تخلیه می شد. روحانی هم آنجا بود. کلا شلوغ بود, اما دور و بری ها چندان مطرح نبودند و لنز دوربینم روی بچه و روحانی زوم بود. فقط دست ها می آمدند و می رفتند و نوزاد را دستکاری می کردند. انگار نوزاد با روحانی نسبتی داشت. روحانی هم انگار با ما نسبتی داشت. دهان به دهان بچه گذاشت تا شیر اضافی اش را تخلیه کند.