خواب فردا را می دیدیم. داشتم خودم را برای ۱۶ آذر آماده می کردم. بیرون از خانه شلوغ بود. لحظه شماری می کردم که به جمع بپیوندم. لباسم را به تن می کردم. مامان و بابا فکر می کردند می روم دانشگاه. در آن اثنا زری زنگ زد. هر چه می خواستم صحبت زودتر تمام شود او ول کن نبود.