مدتی بعد تلفنم زنگ خورد. ر. بود. گفت همانجا که هستم بمانم. جایی که فرد دیگری نباشد. ماندم. آمد. ریش هایش بلند و سفید شده بود. راجع به دفترچه اش صحبت کرد. باورم نمی شد. خواستم از فرصت استفاده کنم و صریحانه بگویم که به او علاقه دارم٬ اما درست در همان زمان٬ همه به طرز وحشیانه ای دورمان حلقه زده٬ و به حرفهایمان گوش گرفتند. انتظار داشتم تنهایمان بگذارند ولی هیچکس از جایش تکان نمی خورد. مدام به تعداد افراد اضافه می شد. به شدت عصبانی بودم. می خواستم تک تکشان را جر بدهم.
ل. که در خواب برخلاف واقعیت٬ از نزدیکان ر. بود٬ با من سر لج داشت. یک درگیری فیزیکی ایجاد شد. انگار در نهایت او را از پنجره به بیرون پرتاب کردم.