نفیسی بود. داشت خداحافظی می کرد. او را رساندیم دم خانه اش. مادرش در را باز کرد. ناراحت بود. روبوسی و خداحافظی کردیم.
نفیسی از چیزی که فکر می کردم٬ هیچ آزرده نبود. حتی برعکس٬ او خودش را در مورد موضوعی که حتی در فکرش نبودم٬ مقصر می دانست.