خواب ۵۰

خواب فردا را می دیدیم. داشتم خودم را برای ۱۶ آذر آماده می کردم. بیرون از خانه شلوغ بود. لحظه شماری می کردم که به جمع بپیوندم. لباسم را به تن می کردم. مامان و بابا فکر می کردند می روم دانشگاه. در آن اثنا زری زنگ زد. هر چه می خواستم صحبت زودتر تمام شود او ول کن نبود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد